ماه و پلنگ
که افسون شده بر فراز پرتگاهی در جنگل دور دست به چشم اندازه افسانه ای ماه مه آلود چشم دوخته و در هوس یک خی بلند می سوزد!
رعدی به دور دستها می ترکد. قبله سیاه می شود! قطره ای باران بر گردن آفتاب خورده و خشک، و سر که به آسمان بلند می کنی، سینه ابری به ناگاه می درد. دستی به آسمان وانگشتی خیس که بر لبان تناس بسته و خسته کشیده می شود و به خنکاری باران. تند می بارد و به آنی بیابان را آب می گیرد. شترهای دور دست گرد هم می آیند. در کوره راه به سمت شمال به راه می افتند.کوره راهها در هر حال به جایی ختم می شوند و خستگیها قرار است که جایی در سایه درختی در پناه دیوار خرابه ای یا که کنج چادری به آرامش راه برند. آب انباری بایستی تشنگان راه می افتند. کوره راهها در هر حال به جایی ختم میشوند و خستگیها قرار است که جایی در سایه درختی در پناه دیوار خرابه ای یا که کنج چادری به آرامش راه برند. آب انباری بایستی تشنگان راه را به آبی میهمان کند گیرم لب شور باشد! یا چاهی و صدای خوشایند دلوی که بر آب می افتد و خبر از پایان عطش دارد. دیدار انسانهای خونگرم و خوشایند کویر؛ جان آقا و حاج آقا و حاج غلام، عبدالحسین و حاج علی مقنی. پیامبران بی ادعای کویر و معجز هر کدامشان، قناتی، چاهی، حوضی و هنرشان تبدیل چشمه ای کوچکتر؛ نخلستانی, باغی، باغکی، تا در آن به رسم اجدادشان در سایه درختی فرشی پهن کرده و از میهمان از راه رسده به نان و دوغ و خرمایی (همه آنچه در سفره خویش دارند) پذیرایی کنند.
پشت بام بلندترین خانه گلی کلاته و صورت خواباندن بر نسیمی که از فراز کوه آیرکان می وزد و تماشای خورشیدی که می رود تا در پهنه بی رنگ افق در چاه شب فرو افتد. اما پیش از آن بایستی همه هنر خویش را در نشان دادن غروبی پرشکوه اما دلگیر به کار گیرد. رنگ آبی آسمان به بنفش سیری می کشد و تکههای نازک و نارنجی ابر در غروبی اینچنین کباب می شوند. و بعد شبی که دزدانه و سینه خیز خویشتن را بر پهنه ماسه و شوراب می غلتاند. آخرین کبوتر از سمت چاه کهنه به میان سینه نخلستان غوش میکشد و در دوردست زنگ شتری بر سکوت پیرامون خش می اندازد. تنها جغد مانده برسر کلاته متروک برافراز قراول گاه همیشگی اش به شی سلام می کند. و این گونه شب آغاز می شود.
شب کویر! شب کویر روز ستارگان است! شب کویر روز ماه ای است که اکنون داسش را از همیان کوه حلوان بیرون می کشاند تا دمی دیگر که خوشه ریزان شهاب سنگها بر چادر شب کویر آغاز شود. شب کویر، روز سکوت است. روزه سکوت ! این است فرمان شب کویر!!
شب و سکوت . مهری بر گوش و برچشها هم . نه دیدن و نه شنیدن پس مجالی به واشنیدن آنچه در ذهن می گذرد. همانچه در هیاهیو و در جنجال و در جدال شنیده نمی شود. جدال؟! با که و با چه ؟
تو که از جدال و جنجال به اینجا پناه برده ای دیگر. با که سر ستیز داری اکنون که چشم بربسته ای و گوش نیز؟ سخن ازستیز می کنی تو؟ آن هم تو. مگر نه هر که شمشیر کشیده، تو سپر انداخته ای؟ عقب نرفته ای آیا وقتی که وقیحانه پیش آمده اند و هر چه خواسته اند بر زبان رانده و تو سکوت پیشه کرده ای.هان؟! پس با که سر ستیز دراین خلوت تاریک؟!
آی، آی. بگذار در این لحظه های سبک. حال که چشم بربسته ای و گوش نیز، لامسه رازا یاد مبر. برکن این لایه کتانی از تن و ن به شو باد ده. بگذار تا نسیم شبانه کویر با بوی شورش برتنت بوسه زند. با باد عشقبازی کن!! با نسیم!موهای بر باد ده چونان قلندران خطه ی خراسان. یادت رفته مصطفی را! آن دم که چون قلندری جوان دستار از سر بر می گرفت و موی و روی به دست نسیم نشابور می داد. و به رسم کوهپایه نشینان بینالود صدایش را در باد یله می کرد و می خواند:
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
چقدر خیام را دوست می داشت، یادت هست؟!
– هان! به راستی یادش بخیر مصطفی. شوریده سری بود برای خودش، با آن قبای سپیدش که درباد شندره می شد! از شعرهایی که هم می خواند چیزی به یادم نمانده جز پیکره ای سوخته در آتش تنور و قبری که اینک بر کرانه گور خیام افتاده است بی نام نشانی و نامی!
– شعرهای خیام از یاد تو برود؟ به گمانم. شاید که تو نام خودت را از یاد ببری. اما رباعیات خیام را نه. کجا رفتی باز؟ هان! با تو هستم آی … گوش بده داشتم با تو حرف ….
– یله ام ده! رهایم کن!
– نه رهایت نمی کنم! من بایستی بدانم. توآواره دشتهای جنوب خراسان ایجا چعه میکنی نکند به جستجوی ردپای قلندران را بدینجا کشیدهای؟اما نه به گمانم! چنان داعیه ای نه در کلامت پیداست و نه زهر خندت به کردار قلندران خوشرو می ماند یکه؟ نه یاری نه تاری! پس این بار از چیست که بر شانه ات سنگینی می کند؟
– یله ام کن! بگذارم. دست بردار: من کجا و قلندری کجا؟ بیدلی و دلدادگی ؟! ما و چرخیدن بر گردیار !! نه جانم. ما فقط داریم دور خودمان چرخیدیم!
– آی بلدی سر بخوری از زیر هر سوال و شانه بیندازی و رو یبر گردانی و ………….. بروی .
اما کور خواندهای انجا هم شب است و بیابان است تازه پلنگان از سینه کش سنگلاخ کوه، راه به چشمه کشاندهاند. یادت باشد شب و پلنگ تشنه! تازه خسته هم هستی. میدانم امروز از کجاها تا اینجا آمدهای. سر گدار دیدمت که خسته و تشنه نشسته بودی!
– همیشه تشنه بودهام و تازگیها خیلی زود خسته میشوم!
– زرنگیها! به کردار پرستوهای آسمان بهاران میماند رفتارت. به ناگاه پیچ میزنی و درست همان موقع که میپندارند داری فرو میافتی اوج میگیری. بالهای ذهنت تیزند و خوب بلدی شیرجه بروی از سکوی جواب به شاخه سوالی که از دیگران بپرسی!
– کی؟ من!! من و سوال دیگران. دیدی. حالا تو داری به در و دیوار میزنی. شاید که در ی باز شود، نه جانم، من این همه سال تمام توش و توان اندکم را به کار زندهام تا از کسی چیزی نپرسم. و چیزی نخواهم! نه جانم ما را با کار جهان هیچ التفات نیست!!.
– نیست؟!مگر میشود تو را به کار این جماعت کا رنباشد؟ این همه با آدمیان بودنها در میانشان بودن با آنها گفتن و خندیدن. پیکارشان دویدن اینها اگر نشان با آدمیان بودن نیست پس چیست؟!
– ببین جان من! من همه توش و توانم را به کار کشیدهام تا از میان گفت و شنودی از این دست خود را وارهانم و حالا تو وسط این بیابان گریبانم را چسبیدهای که حکایت محمود و ایزبرایم بخوانی و هی سوال پیچم کنی؟! رهایم کن! تو را به جان هر که عزیزست رهایم کن. کاریم مدار!
شب بر بستر خویش شانه یه شانه شد. نسیمی از دامنه کوه بر دامنههای شیب وزید و عطر شور درمنه با نسیم به دور دستها تن کشید. پلنگ خسته و خاموش بر شبیب ریزال قدم گذاشت. دانههای درشت سنگ و شن از زیر پایش یه قعر دره فرو ریختن آغاز کرد. و سکوت شبانه کوه را خش انداخت. گامی چند بر ریزال و آنگاه بر تیغه کوه پیچید تن خماند و قوس به شانهها و نیمخیز و بعد هم جستی به ستیغ کوه. صخره بلند آنجا بر شانه قدیمی کوه گویی به انتظارش مانده بود و پلنگ با نیم نگاهی سرخوشانه اما خسته صخره را برانداز کرد و بر تیز نای تیغه کوه تن بالا کشانید و فراز صخره قامت راست کرد. آنک تشت نقره مهتاب! سر جهاز عروس سیاهپوش شب از سمت شرق کوه هویدا شد.این سوی کوه و دشت آیرکان در زلال نقره مهتاب غوطه میزد و ماه سرخوش از بخشش نورش بر مار و مور دشت لبخندی سرد بر لب داشت و شناکنان سربالایی غرب آسمان را طی میکرد!ستارهها خاموش خسته بر شب لمیده بودند. پلنگ سر بالا کرد. ستارهها بر چشمانش ریختند. سوزن نگاه پلنگ چیز دیگر بود. همان طور که سر بر آسمان داشت رو به ماه غرید. صخرههای دره صدایش را در کله خالی کوه تکرار کردند. نه هیچ جوابی نیامد!این انعکاس صدای خود او بود. جبران بیجوابی غرش را پلنگدم فراز آورد. برش تازیانهای بر تن اسب سیاه شب. سکوت از ضرب تازیانه در دم جر خورد و اما بی فاصلهای شب تیره دوباره آن را پینه کرد. پلنگ،تن بر دستها خماند. کششی در شانهها و دستها رخوت اما در جان پلنگ خانه کرده بود. دمی ایستاد بینیاش را بالا گرفت و ماه را بویید. چونان سیبی نقرهای، نرم و رسیده بود. اما دور بود! دور دور سر فرو انداخت به دوردستهای افق گمشده درنور نقرهای مهتاب نگریست. دشت خالیتر از همیشه غمگنانه در زلال مهتاب قوطه میزد و هیچ چیری در آن بیکران آشنا. آشنایش نبود. هر گوشه این دست دشمنی، دشمنانی- پنهان یا عیان در خود داشت. کفتارها و بزها! بزها و بزها! ای دریغ از پلنگی یا که گرگی لااقل . ای دریغ از حریفی با که همنوایی. نه! دشت خالیتر از آن بود که خراش خاطرهای خوش حتی آن را تحمل پذیرتر کند.
نظرات بسته شده است.