تا به بی انتهای کویر
بار دیگر جایی که دوستش می دارم!
آری! باز هم کویر. باز هم زیبایی جادویی و غیر قابل وصف در آن فراخنای بی انتها…..
باز هم افسون کویر و باز هم…….
سه شنبه است و در اداره نشسته ام و مشغول انجام کارهای روزمره اما غرق دراندیشه طبیعت و بیابان. . حوالی ظهر است که می بینم موبایل زنگ میزند. با بی میلی بر می دارمش و درکمال بی حوصلگی نگاهی به صفحه نمایشگر می اندازم…..
اما ناگهان ……
در کمال ناباوری غرق در شادی شدم… چون پشت خط کسی نبود جز هادی …..
و این یعنی اینکه حتما خبریه و بوی بیابون به مشام میاد.
با خوشحالی جوابشو دادم. هنوز حال و احوال نکرده، طبق معمول همیشه که بلافاصله میره سر اصل مطلب، گفت: ببینم این آخر هفته و اول هفته آینده کجایی؟…
گفتم : خب معلومه . اداره !
گفت من این حرفا حالیم نیست. ماشینت در چه حاله؟
گفتم اونم بد نیست ! سلام داره خدمتتون!
باز هم مثل همیشه زود قاطی کرد و گفت: مسخره! داریم میریم کویر و تو هم باید بیایی! گفتم خوب میام اینکه قاطی کردن نداره! اما داستان چیه؟ تور داری یا خودتون میرین؟ کیا میان و از این قبیل سوالات اولیه قبل از هر سفر.
کوتاه کنم ، دیدم یه چیزیه بین تور و برنامه شخصی. 6 نفر از دوستان هادی، خیلی دلشون میخواد کویر رو ببینن. طفلکی ها تو مملکت خودشون کویر که هیچی، یه تیکه جای خاکی و خشک هم ندارن! خلاصه هادی هم یه برنامه براشون ترتیب داده بود که بیان کویر. منتها چون برنامه تور نبود، و همه خرجها به عهده هادی بود، سعی کردیم در حد امکان همون سرویسها رو بدیم اما خرج برنامه رو کم کنیم. برای همین هادی از من دعوت کرد.(اینهم خودش یه جور خوش شانسیه!). با همدیگه خوب کنار میاییم. هم من به اون و رضا اطمینان دارم و هم اونا به من!
آخه میدونین چیه؟ اینجور سفرها بر خلاف ظاهر خیلی جذاب و لطیفشون ، باطنی بی نهایت خشن و در عین حال خطرناک دارند. کما اینکه در روزهای بعد ، حوادث و اتفاقاتی که در طول مسیر پیش آمد، درستی این نظر را یکبار دیگه تایید کرد……..
خلاصه اش کنم ، تمام روز چهارشنبه را مشغول راست و ریست کردن ماشین بودم. طبق روال همیشگی پیش از سفر، یکضرب پیش آقای رحمتی ، دوست و مکانیک عزیزم و بازرسی زیر و رو و جز به جزء ماشین! بعدشم پیش رضا و روغنکاری گریسکاری و تعویض روغن و…. از عصر تا نصف شب هم جمع آوری لوازم و تجهیزات سفر و سوار کردن تجهیزات بیابانی روی لند رور.
از دبه های آب ،بنزین، روغن موتور و روغن ترمز بگیر تا زاپاس دوم و پمپ باد برقی و پروژکتورهای قوی مخصوص بیابون تا سیم بکسل و تسمه بکسل و بیل و کلنگ و اره و تبر تا……. و مطابق معمول لیست تمام نشدنی ابزارهای دستی و لوازم یدکی.
در هرحال، بالاخره ساعت نزدیک به یک بعد از نیمه شب خسته و وامونده آمدم بالا و تا بخوابم ساعت شد 3 صبح! ساعت 4:30 با زنگ تلفن بیدار شدم و خانم همسر رو هم بیدار کردم و سریع مشغول جوش اوردن آب و کارهای معمول شدیم و ساعت نزدیک 5:30 همزمان با هادی، حمید و رضا که با وانت دو دیفرانسیل Dodge RAM هادی اومده بودن، جلوی منزل ژاک بودیم. البته فکر میکنم این دوستان فرنگی! به اندازه ما هیجان سفر نداشتن! چون بعد از کلی زنگ زدن، ژاک رو از رختخواب بیرون کشیدیم!!!!! من برای بار اول بود که این دوستان رو میدیدم. آدمهای جالبی به نظر می اومدن هر چند که غیر از ژاک و یک آقای دیگه ،بقیشون انگلیسی صحبت نمی کردن و همین باعث میشد که خیلی راحت منظور همدیگه رو درک نکنیم! البته هادی و خانم همسر از این بابت مشکلی نداشتن چون به زبون اونها آشنایی داشتن و باهاشون راحت صحبت می کردن و شده بودن رابط بین گروه ایرونی و فرنگی…..
یکی دیگه از همسفرها ، پسر جوونی بود ایرانی الاصل اما بزرگ شده فرنگستون که برای تعطیلات آمده بود ایران و دوست و همراه این میهمانان.
به هر تقدیر 3 ماشین دو دیفرانسیل و 12 مسافر پا به راه شدیم و این گونه بود که سفر کویر84 رقم خورد……….
تا کاشان اتفاق خاصی رخ نداد جز اینکه یکی از خانمهای همراه اینجا رو با جنوب فرانسه اشتباه گرفته بود و فراموش کرده بود که توی یک مملکت اسلامیه و باید تابع مقررات اینجا باشه و حجابش رو رعایت کنه! نهایتا اینقدر من توی بیسیم داد و فریاد کردم و به هادی بیچاره قر زدم تا اونهم که توی ماشین جلویی بود ، متوجه داستان شده و با تذکری که به اون خانم داد، این مشکل هم برطرف شد.
به هرحال کمی قبل از ظهر به کاشان رسیدیم. رفتیم پاتوق همیشگی ابتدای سفرهای کویر: رستوران دلپذیر و دستپخت عالی خانم مدرسی و پذیرایی همچون همیشه بی نقص دوست عزیزمون آقای مدرسی صاحب و مدیر رستوران.
در بدو ورود چیزی که خیلی جلب توجه میکرد و باعث خوشحالی میشد، وجود گروههای متعدد و اغلب پر تعداد جهانگردان خارجی در محوطه رستوران بود که افراد جوان هم در بین گروههای حاضر، کم نبودند. چیزی که در طی سالهای اخیر کمتر دیده می شد!
اما خوشبختانه این گونه مناظر در حال زیاد شدن هستند و این به این معنی است که تعداد افرادی که چهره واقعی ایران و ایرانی رو میشناسن و هر کدوم به نوبه خودشون این چهره رو در بازگشت به مملکتشون به اطرافیان میشناسونن داره زیاد میشه. دیگه گروههای ورودی، تشکیل نشده از یه مشت پیر و پاتال اروپایی که دست از جونشون بشورن و برای خودکشی به ایران بیان!!!!( هنوز یادم نرفته اون خانم نه چندان جوان سوییسی رو که روز 3 یا 4 تور با خجالت چمدونشو باز کرد و حد اقل 5 کیلو شکولاتش رو داد به ما که هر کار دوست دارین با اینا بکنین!!! وقتی ازش سئوال شد اینها چیه؟ با شرمندگی سرشو انداخت پایین و گفت : من اینها رو آورده بودم تا اینجا توی مملکت شما از گرسنگی نمیرم!!!!!!! به ما گفته بودن توی ایران شما هیچ جیزی برای خوردن پیدا نمی کنین!!!!!! و این خانم بعد از اون سفر ،تا اونجایی که من خبر دارم 3 سفر دیگر هم آمد و هر بار با خودش عده بیشتری رو آورد!)
بگذریم، بعد از خوردن یک ناهار مرد افکن و بستنی مخصوص و بی نظیرخانم مدرسی ، آخرین خرید های آذوقه و مایحتاج رو هم کردیم و به سوی ابوزیدآباد روان شدیم. آخرین پمپ بنزین مسیر تا سه روز آینده.
با پر کردن باکها و دبه های بزرگ زاپاس مخصوص بنزین روانه متین آباد شدیم. با گذر از کوچه پس کوچه های مملو از ماسه و شن ، با روشن کردن GPS وارد کویر شدیم. بعد از ظهر روز اول سفر بود……
از اونجا به سمت قلعه کلشاهی روانه شدیم وبا گذشت ساعتی به محدوده این قلعه زیبا و باستانی رسیدیم. طبق معمول، از بس فکرم پی عکاسی کردن از زیبایی های خیره کننده و جادویی کویر بود که آخرین ماشین به محوطه رسیدم.با خوشحالی و دوربین بدست از لندرور پایین پریدم. برای خانم همسر از سفر های قبلی به اینجا زیاد گفته بودم و از مظهر قناتی که به شکل استخر بود و مملو از ماهی های ریز و درشت قنات. اما طبق گفته علی که به شوخی روز قبل از سفر گفته بود : عمو علی خیلی خوشبین نباش! الان میری اونجا می بینی همه ماهی ها رو خوردن!!!! همونطور هم شده بود….. استخر خشک بود و دریغ از حتی یک ماهی….
از پیرمرد مهربان روستایی که در آن نزدیکی ساکن بود و تحفه با ارزشش رو که عبارت بود از مشتی انار، چه با خلوص و خوشرویی تقدیممان کرد راجع به استخر پر آبی که پارسال هم سر جایش بود پرسیدم؟ و از ماهی های قنات….
با نگاه خیره ای به خورشید رو به افول در افق نگریست و در جوابم گفت:
شب عید بود که یک عده از شهر آمدن اینجا و همه چیز رو جارو کردن و بردن!!!! حتی به بچه ماهی ها هم رحم نکردن……
وا رفتم.. که چطور داریم میراث قرنها را چه راحت برباد میدهیم .. اونهم به خاطر مشتی ریال بیشتر…. به چه قیمتی؟
غمزده و متفکر به سمت ماشینها به راه افتادم که دیدم هادی و حمید و رضا دارن با ماشینشون کشتی میگیرن! رفتم جلوتر و دیدم که بععععله! لاستیک جلوی وانت خوابیده رو زمین! ظاهرا در قسمتی از راه که سنگلاخ بسیار بدی بود ، یک سنگ خیلی تیز، پوسته لاستیک تیوبلس رو از هم دریده! به هر جون کندنی بود لاستیک رو عوض کردیم و در حین کار صلاح و مصلحت کردیم و متفقا به این نتیجه رسیدیم که ادامه راه به قلب کویر اونهم با یک زاپاس پنچر اصلا عقلانی نیست….
تصمیم گرفتیم که زود تر حرکت کنیم تا قبل از تاریکی هوا به محل مناسب کمپ برسیم و با پیاده کردن نفرات و بارها، دو نفر از بچه ها با یک ماشین به ابوزید آباد و احیانا به کاشان برگزدن تا لاستیک رو ترمیم کنیم!!!! و این یعنی حدود 200 کیلومتر راه اضافه. که از شانس ما قرعه به من و حمید با لندرور اصابت کرد. درد سرتون ندم حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود که بارهای عمومی رو از ماشینم خالی کردم اما بارهای خودم از جمله چادر و کیسه خواب رو از سر احتیاط نگه داشته و با برداشتن لاستیک پنچر در معیت حمید که راننده حرفه ای بیابونه پا به راه بازگشت راه رفته شده شدیم…
هوا تاریک شده بود و من شش دنگ حواسم روی زمین بود که رد لاستیکها رو گم نکنم و وسط کویر گم نشیم ( یک دوراهی را اشتباه اومده بودیم و دیگه زمانی هم برای بازگشت نبود چون تو تاریکی نمیشد دوراهی رو پیدا کرد. جاده ای در کار نبود…. فقط شن بود و شن و گاهی رد لاستیک و یا کال( مسیر های آب بر خشکیده) هایی که برای احتراز از گم شدن داخل اونها می شدیم. GPS میگفت حدود 20 کیلومتر از مسیر پرت شده ایم اما راه بازگشت نبود. تصمیم گرفتیم به راه ادامه بدیم که ناگهان…..
ناگهان دیدم حمید میگه : یا حضرت عباس! خدایا خودت به دادمون برس!
من هم هاج و واج پرسیدم: حمید آقا چی شده؟ گفت فقط تا میتونی گاز بده و زود تر از اینجا دور شو!!!!
وارد سایت پدافند موشکی شدیم!!!!!! فکر کردم داره شوخی می کنه ! اما دیدم نه! واقعا دو طرفمون پره از خاکریزهای گردی که به شکل تپه های کوچکی هستند و نوک هر کدومشون یه توپ ضد هوایی و یا موشک انداز یا یه همچین چیزایی مستقره! رد لاستیکهایی هم که ما رو به اینجا آورده بود ،مربوط بود به اتو مبیلهای نظامی! نه ماشینهای خودمون. تازه اینجا بود که فهمیدم تو چه هچلی گرفتار شدیم! حمید میگفت برو که الان با تیر می زننمون! از یه ور ترسیده بودم و از طرفی هم خنده ام گرفته بود! دیدم عاقلانه ترین کار اینه که بایستم! و از یکی راه رو بپرسم! اینجوری حد اقل به جاهای نا مربوط تر و خطرناکتر نمیرفتیم. با حمید مطرح کردم و اونهم پسندید. خلاصه با ترس و لرز پیاده شدیم و با سلام و صلوات پای یکی از خاکریزها رفتیمو از خدمه توپ یا هرچی که بود آدرس رو پرسیدیم و گفتیم که از کویر میاییم و راه رو گم کرده ایم. اونها هم وقتی فهمیدن واقعا ریگی به کفشمون نیست، حالت تهاجمیشون از بین رفت و لوله اسلحشون برگشت به سمت آسمون! راه رو نشونمون دادن و دوباره سوار شدیم…..
با هر دوز و کلکی که بود یه بنده خدایی رو که آشنای حمید بود و لاستیک فروش، پیدا کردیم و ساعت 8 شب کشوندیمش سر مغازه و مشکلمون رو حل کردیم…. اونجا بود که من یه درس دیگه گرفتم و چند قلم دیگه به ابزارهای همراهم در سفرهای بعدی اضافه شد: تایلیور، پتک، تیوب اضافه، لوازم پنچرگیری تیوبلس و تیوب.( البته کار کردن باهاش رو از قبل بلد بودم اما لوازمش رو نداشتم! که خریدم).
توی راه برگشت بودیم و از خستگی دیگه چشمهام درست نمی دید جاده رو و حمید داشت از خاطرات جبهه برام تعریف میکرد که من خوابم نبره. ساعت شده بود حدود 11 و من مشکوک که نکنه ابوزید آباد رو رد کرده ایم و متوجه نشده ایم تو تاریکی! باطری های GPS هم تموم شده بود و باطریهای یدک توی لوازمی بود که پیاده کرده بودیم…….
توی این فکرها بودیم که دیدم چراغهای ماشین لحظه به لحظه داره کم سو تر میشه! این دیگه نور علی نور بود. حمید گفت حتما باطریت خرابه؟ گفتم 2 هفته نشده عوضش کرده ام! اونهم باطری خشک خارجی! خلاصه به یه آبادی رسیدیم و زیر یه تیر چراغ برق ایستادیم و درب موتورو زدیم بالا. همه چی ظاهرا مرتب بود. تو آخرین لحظات که من داشتم نا امید می شدم و به فکر اتراق بودم، حمید با تعجب گفت این چیه؟ دیدم یکی از سیمهای دینام کنده شده! چراغ دینام روشن نمیشد، اما دینام هم شارژ نمیکرد و فقط برق باطری خالی میشد. خلاصه حمید هم که کلی دست به آچاره، ما رو زد کنار و دست به کار شد…. هرچی هم گفتم بزار خودم می کنم گفت نه! تو خسته ای و به خاطر ماشین من این جوری شده !!! پس خودم درستش می کنم!
سرتونو درد نیارم بعد از نیم ساعت کار و به قیمت سوختن دست حمید که چسبید به اگزوز، ماشین درست شد و به کمک هندل زدن روشنش کردم و بعد از کمی کار کردن، دیدیم نه! باطری شارژ گرفته و میشه راه افتاد. خواب هم که از سر ما پریده بود و هوای سرد شب کویر حسابی سرحالم کرده بود . آخرین قطرات چای داخل فلاسک رو هم دوتایی خوردیم و بالاخره به پمپ رسیدیم و بنزین زدیم و زدیم به کویر. ساعت شده بود 12:30 شب و من از صبح ساعت 5:30 در حال رانندگی بودم.
بالاخره رسیدیم به جایی که توی برد بیسیم بود و به بچه ها خبر دادیم که داریم میاییم. اونها هم که دیگه خیالشون راحت شده بود استقبال بسیار گرمی از ما کردن!
در حین روندن بودم که ناگهان جلوی ماشین برق سبز رنگی رو که از چشمان جانور بزرگ جثه ای منعکس میشد،دیدم. لحظه ای که حمید رو متوجه کردم، فقط تونست قسمت کپل و ران حیوون رو ببینه که با سرعتی زیاد و در جهت عمود به ما به سمت چپمون گریخت. توی یک نظر فکر می کنم با توجه به رنگ چشمها و جثه نسبتا عظیمش، کفتار بوده باشه که البته اصلا مطمئن نیستم . فقط از شواهد و قرائن اینطور نتیجه گرفتم.
با رسیدن به جایی که از جلومون گریخته بود هرچی پروژکتور دستی رو به اون سمت انداختم چیزی ندیدم. انگاری حیوون آب شده و به زمین رفته باشه.
در هر حال ،وقتی به محل کمپ رسیدیم، دیدیم غیر از خانم همسر و هادی که از سرما تقریبا وسط آتیش نشسته بودن! بقیه رفتن و خوابیدن! ذوق مرگ شده بودم از این همه تشویق و استقبال شایان!!!! نفری یک سیخ کباب در شرف یخ زدن بهمون دادن که از گشنگی همون جوری یخ یخ بلعیدیم و هنوز سرمون به زمین نرسیده خوابمون برد…….
فردای اون روز اتفاق خاصی نیفتاد به جز گم شدن های پیاپی!!!! یک مسیر رو توی دره می رفتیم، بعد از 10-20 کیلومتر به بن بست می خوردیم! دوباره بر می گشتیم و از اول! البته دروغ نگفته باشم، دنبال راهی تازه می گشتیم! چون مسیر نرمال رو هر 4 نفرمون بلد بودیم . اما دنبال راهی می گشتیم تا بدون رفتن به سه راهی مرنجاب که در 105 کیلومتری شمالغربی ما قرار داشت، رشته بین کوه لطیف و کوه یخاب رو رد کنیم و مستقیم بریم به سمت سفیدآب یا به عبارتی برای دوستانی که مسیر رو نمیشناسند،بگم: بسوی مرز جنوبی پارک ملی کویر. بدون درگیری در رملهای اطراف مرنجاب و از مسیری نو و بکر. با اینکار، چیزی در حدود 60 کیلومتر در مسیرمون صرفه جویی می کردیم.
به هرحال وقتی دیدیم نمیشه کاریش کرد، به سمت قلعه سردار حرکت کردیم .
10 کیلومتر آخر رو که دیگه چیزی به اسم راه مطلقا بی معنی میشه با سرعتی معادل 3 – 5 کیلومتر در ساعت و در مسیری که خودمون میون بته های در هم پیچیده گز و تاغ باز می کردیم پیش رفتیم و زمانی که آفتاب میرفت تا غروب کنه به قلعه رسیدیم. به سرعت پیاده شدیم و بازدیدی کوتاه و مقادیری عکاسی و دوباره سوار شدیم تا بسوی محل کمپ شب دوم برسیم. قلعه سردار به خاطر پوشش گیاهی انبوه و وجود بیش از حد مار و عقرب در منطقه ، اصلا جای مناسبی برای شب مانی نیست! علاوه بر اینکه چاههای آب قلعه در گذر ایام ، خشک شده اند.
با سرعت زیادی راندیم و درست زمانی که خورشید در افق به رنگ خون ، میرفت که جای خود را به ماه دهد، مکان مناسبی را در 68 کیلومتری سفیدآب و حدود 22 کیلومتری قلعه سردار یافتیم و شب آرامی را گذراندیم.
زمانی که کمپ برپاشد، مصادف بود با طلوع ماه شب 13 یعنی تقریبا قرص کامل و من هم که خوره عکاسی!!! عکسهای بدی از آب در نیومد.
حدود ساعت 9 شب بود. رفتم از توی لندرور چیزی بردارم که ناگاه شیطنتم گل کرد!
یک نکته خارج از محدوده هم بگم:
اصولا در کلیه برنامه های طبیعت گردی و بطور خاص در برنامه های کویر نوردی، بعضی از اصول ابتدایی و بظاهر پیش پا افتاده و بی اهمیت هستند که با رعایت اونها تا حد خیلی زیادی سلامت خود را بیمه می کنید و ریسک خطر را به حد اقل میرسونید.
از جمله این اصول که در اغلب گروههایی که با ایشان همسفر شده ام، شاهد عدم رعایتش بوده ام، خالی بودن محوطه کمپ است. به بیان دیگر، گروهها به محض رسیدن به کمپ، لوازم خود را زوی زمین ریخته و همانطور رها می کنند. و یا بد تر از آن اینکه دربهای چادر ها را باز می گذارند. تمامی این موارد به معنای دعوت از حشرات و جانوران و بطور خاص دعوت از مارها و عقربها برای شب گذرانی در آغوش مبارک می باشد!!!!! بنا بر این هر بسته یا ساک و یا… که روی زمین می گذارید از بسته بودن درب آن کاملا مطمئن شوید. درب چادرها را ولو برای لحظه ای کوتاه باز نگزارید. کفشها را حتما درون کیسه های کاملا محفوظ قرار دهید.( این مورد آخر خیلی مهم است. در یکی از سفرها ، دوستی که صرفا کفشهایش را از دیرک بیرون چادر با فرض اینکه جانوری را آنجا راهی نیست آویزان کرده بود ، صبح روز بعد، وقتی دچار عقرب گزیدگی از ناحیه انگشتان پا شد، به جدی بودن قضیه پی برد!!!!) خوشبختانه بخت با دوست ما یار بود و قضیه فقط با مقادیری درد و تب تمام شد!!!
بگذریم، گفتم که با رفتن به سمت ماشین شیطنتم گل کرد! دیدم این دوستان زیادی داره بهشون خوش میگذره و هیچ هیجانی ندارن. تلفن همراهم رو برداشتم و روشن کردم و روی صدای زوزه گرگ که از قبل ضبط کرده بودم تنظیمش کردم و گذاشتم توی جیبم و دوباره برگشتم به سمت جمع! کمی نشستم و بعد صداشو در آوردم!!!! نفری که بغل دست من نشسته بود ناگهان ساکت شد و به دقت شروع به گوش دادن کرد! خانم همسر که سمت دیگرم بود، فورا فهمید داستان چیه و لبخند شیطنت آمیزی روی صورتش نقش بست. رضا هم زود داستان رو گرفت و شروع کرد به دامن زدن به قضیه! آخه اون دوست فرانسوی همه رو ساکت کرد و گفت که صدای گرگ شنیده! رضا هم گفت من هم یه چیزی شنیدم! خلاصه همه ساکت شدن و یکی از دوستان به تقلید از گرگ شروع به زوزه کشیدن کرد که صدایش به همه چی شباهت داشت الا گرگ! بیشتر شبیه ناله یک لولای در روغن نخورده بود تا زوزه…..
خلاصه اش کنم ، طوری شد که همه صدا رو شنیدن و چون گوشی توی جیبم بود، صداش خیلی گنگ و طبیعی به گوش می رسید! یه 10 دقیقه ای همه سر کار بودن و کم کمک رنگ از روی برخی حاضرین داشت می پرید! اینجا بود که دیگه دیدم موضوع داره از شوخی و خنده داره خارج میشه، گوشی رو از جیبم در آوردم و جلوی چشمان حیرتزده دوستان دوباره به صدا در آوردم و باقی داستان اینکه….. البته ما رو کشتن!!!
خلاصه دوستان رفتن و خوابیدن و ما 3-4 نفر کنار بقایای آتیش ذغالامون کتری رو به راه کردیم و چای پشت چای و آواز و خاطرات سفرهامون و….. خلاصه یه شب بیابونی تمام عیار…. جای همگیتون خالی.
اما یکی از نفراتی که با ما مونده بود اون دوست ایرانی الاصلمون بود که متاسفانه هم خانم همسر و هم من اسمش رو از یاد برده ایم! جوری به ماها که داستانهامون رو تعریف می کردیم نگاه میکرد که پنداری از یه سیاره دیگه اومده ایم! و چون خیلی اصطلاحات و کلمات رو نمیفهمید ناچار بودیم دم به دقیقه یه چیزایی رو براش توضیح بدیم و یا ترجمه کنیم براش…… و اینگونه بود که شب دوم هم به پایان خودش نزدیک میشد … تا اینکه ناگهتن رضا و حمید همزمان گفتن اه ؟ اون چی بود؟ دیدیم از جاشون پریدن و به سمت مخالف ما خیز برداشتن و با روشن کردن چراغ قوه دیدیم یه عقرب بزرگ قهوه ای رنگ داره ازمون دور میشه! خلاصه کشتیمش و رفتیم به سمت چادرها و هنوز سرمون نیم متر با زمین فاصله داشت که خر و پفمون رفت به هوا….
صبح روز سوم، با خوردن صبحانه و جمع کردن کمپ و کیسه کردن و بستن زباله ها و انتقال آنها ( که کم هم نبودند) به قسمت بار وانت ، فرصتی دست داد تا با رضا، هادی و حمید بنشینیم و پس از مشخص کردن محل دقیقمان روی نقشه توسط GPS مشورت کنیم که طبق برنامه از قبل تعیین شده، به سمت 3راهی مرنجاب حرکت کنیم؟ یا اینکه طبق پیشنهاد من، به GPS اطمینان کرده و به سمت نقطه ای که در واقع ابتدای پارک ملی کویر بوده و من در سفرهای گذشته آنرا علامتگذاری کرده بودم برویم؟ اگر به سمت مرنجاب و سه راهی می رفتیم، طبق اطلاعات دستگاه، چندین کیلومتر از مسیری که خوب هم به نظر می آمد ، دور می شدیم و با طی یک قوص بزرگ دوباره رو به شمال حرکت می کردیم. اما اگر پیشنهاد من عملی میشد، ممکن بود به بن بست بخوریم و ناچار به باز گشت راه رفته شویم که این به معنای از دست دادن مقدار قابل توجهی سوخت و زمان بود. اما از طرفی اگر به آنچه که من تصور می کردم( تابلوی ورودی پارک که روی دستگاه من نشان میداد در حدود 60 کیلو متر با آن فاصله داریم) می رسیدیم جریان دقیقا عکس میشد و زمان و سوخت قابل ملاحظه ای صرفه جویی میشد..
نهایتا بعد از مشورتهای زیاد تصمیم بر آن شد که این ریسک را قبول کرده و راه دوم را برگزینیم با این شرط که توقفهای بین راهی را حذف کنیم.
مقداری که جلوتر رفتیم، به یک راه خاکی نسبتا صاف و مشخص برخوردیم که به سمت شمال امتداد می یافت. مسیر را با دنبال کردن این راه ادامه دادیم. به خاطر گرد و خاک زیادی که از حرکت خودرو ها به وجود می آمد و همچنین نیاز به لمس تنهایی، هر اتومبیل با حفظ فاصله ای زیاد از اتومبیل جلویی به راه خود ادامه میداد. حمید جلو ، من به دنبال او و ژاک هم آخرین ماشین. با سابقه ای که از ژاک داشتم و میدانستم که در مواقعی جوگیر میشه و ناگهان با سرعتی دیوانه وار رانندگی میکنه ، هرجا که به دست انداز و یا آب بریدگی و کال میرسیدم، از طریق بیسیم بهش میگفتم که جلوتر مانعی بر سر راهشه. اما هیچ جوابی دریافت نمیکردم! ( بعدها فهمیدم که بیسیمشون رو خاموش کرده اند!!!)
به هر حال با ادامه مسیر،ناگهان دیدم یک کال نسبتا پهن ، شاید به پهنای دو طول ماشین ، با دیواره هایی با شیب نزدیک به عمود، جلویم دهان گشوده و آماده بلعیدن ماشین است! چون سرعتم در حد قابل قبولی بود، با وجود فاصله کمی که با آن داشتیم،تونستم ماشین رو کنترول کنم و با احتیاط و دقت زیاد، از یک سمتش پایین رفته و از سمت دیگه بیام بالا و به مسیر ادامه بدم.
کمی هم در کنارش ایستادم تا به ژاک گوشزد کنم چه خطری در کمینشه. اما دیدم نمیاد و به پیامهای ما هم جواب نمیده . در فاصله زیادی با دوربین دیدمش و فهمیدم که ایستاده اند تا عکس بگیرند. هادی رو در جریان گذاشتم و کسب تکلیف کردم که بمونم یا مسیر رو ادامه بدم؟
هادی در جواب گفت: بابا اینقدر سخت نگیر. اون خودش اینکاره است و راننده قابلیه .
تو بیا اینجا. با هم می ایستیم. یک چای می خوریم تا اونها هم بیان.
چای رو خورده بودیم و دیگه داشتیم نگرون می شدیم که چرا نیومدن؟ می خواستیم برگردیم دنبالشون که دیدیم با سرعت بسیار کمی در حال آمدنه.
وقتی به ما رسید،دیدیم با قیافه ای ناراحت و نگران از اتومبیل پیاده شد. سریع رفتیم جلو و جویای احوالات شدیم و دیدیم دقیقا چیزی که من نگرانش بودم پیش آمده.
با سرعت زیادی به کال رسیده و وقتی متوجه شده که دیگه کاری از دستش بر نمی آمده. با همون سرعت داخل شده و از سمت مخالف به بیرون پرتاب شده! در اثنای این پرواز ناخواسته یکی از خانمها که در صندلی عقب نشسته بوده و کمربند ایمنی رو نبسته بوده، به هوا پرتاب شده و پس از اصابت گردنش به سقف ماشین، با کمر بر روی پشتی صندلی فرود آمده و اکنون درد زیادی رو تحمل میکنه و دامنه حرکتیش بسیار محدود شده است!
سریعا به سمت ماشین ژاک دویدیم و اون خانم را معاینه کردیم . دیدیم خوشبختانه آسیب جدی ندیده. مجبورش کردیم که پیاده شود. من سریعا جعبه کمکهای اولیه ام رو آوردم و با خوراندن یک کپسول ایندومتاسین سعی در آرام نمودنش کردم. رضا هم از کیف مشابهی که همراه داشت ،یک مشمع ضد درد ژاپنی رو کرد و طرز چسبانیدنش را به همسر آن خانم آموزش داد و آنها را واگذاشتیم تا مشمع را روی کمر خانم همسفر بچسبانند. پس از این اقدامات اولیه ایشان اظهار داشتند که دردشان تقلیل قابل ملاحظه ای یافته. سپس برگ برنده را هم رو کردیم! کمربند طبی پلدار مخصوص فیکس نگه داشتن کمر!!
واقعا دلم میخواست که بودید و شاهد حیرت و تعجب دوستان اروپایی می بودید. باورشون نمیشد که در یک مملکت به زعم خوشان جهان سومی و عقب افتاده، چنین امکاناتی در اختیارشان قرار گیرد! این رو از تشکرهای پی در پی و تمجیدهایی که از گروه ایرانی همراه میکردند براحتی میشد حس کرد. ژاک هم انگاری تمام دنیا رو بهش داده باشند. از خوشحالی روی پا بند نبود. و از بار گناهی که به دوش می کشید خلاص شده بود.
با تمام این تفاصیل ، خانم همسفر قادر به نشستن نبود. چون در هر دست انداز، ناله اش به هوا میرفت. نهایتا با کمی جا به جایی و آمدن رضا به ماشین ما، این مشکل نیز برطرف شده و خانم روی صندلی عقب وانت دراز کشید و دوباره به سفرمون ادامه دادیم. البته ناگفته نماند که دوست ایرانی الاصل رو هم کشتیم! چون ظاهرا بطور غیر عمد بیسیم رو خاموش فرموده بودند! و اینجا بود که دلیل بی پاسخ ماندن پیامهای رادیویی ما مشخص گردید.
تنها اتفاق قابل ذکری که تا رسیدن به پاسگاه سر محیط بانی سفیداب رخ داد، مشاهده دستجات متعدد کبک و تیهو بود که البته هرچه به سمت ظهر پیش میرفتیم، کمتر آنها را شاهد بودیم.
به سفیداب که رسیدیم،بعد از خوش و بش با دوستان زحمتکش محیط بان که با کمترین امکانات مشغول پاسداری از این سرمایه ملی هستند ، سر سفره ایشان نشستیم و یک چای گوارا میهمانشان بودیم با گرفتن این قول که ناهار را ایشان میهمان ما باشند. مجوزهایمان را مطابق معمول همیشه چک کردند و ورود ما به منطقه را با بیسیم به اطلاع فرماندهی حفاظت پارک ملی کویر واقع در قصر بهرام رسانیدند و مشغول براه کردن بساط ناهار شدیم.
بچه های خونگرمی هستند که اغلب اهل گرمسار و توابع آن می باشند.
با عشقی سوزان و دانشی غیر قابل انکار و حیرت بر انگیز از کویر و حیاط وحش آن.
وقتی یکی از آنان دوربین عکاسی من را خواست تا بررسی کند، با اکراه آنرا به دستش دادم.( من روی دوربینم تعصب ویژه ای دارم که دست غیر وارد به آن نخورد) و تعجب من قابل وصف نیست وقتی که دیدم چطور ماهرانه دوربین را وارسی می کند و بحث را به عکاسی کشانید! فهمیدم که او هم چون من به عشق عکاسی از طبیعت زنده است.
خبرهای بسیار هیجان انگیز و مسرت بخشی از دوستان دریافت کردیم که کلی ذوق زده مان کرد! روز قبل از روزی که ما به منطقه وارد شدیم( سرشماری یک هفته ای پارک با نتایج غیر قابل باوری به اتمام رسیده بود: یک قلاده ماده یوز به همراه دو توله شاداب و سرحالش در حوالی عین الرشید مشاهده و فیلمبرداری شده بود. ساعتی قبل از ورود ما هم هنگامی که یکی از محیط بانان سفیداب، از قصر با موتور برمیگشته، یک قلاده یوز تنها را درست در کنار آب انبار حوض قیلوقه مشاهده می کند که به گفته خودش، از فرط حیرت نزدیک بوده به زمین بخورد با موتور!!!
خبر دیگر اینکه در پشت تپه ما بین پاسگاه سفیداب و کاروانسرای متروکه سفیداب، بالاخره چیزی را که مدتها در پرده ای از شک و ابهام قرار داشت با گرفتن مقادیر زیادی فیلم و عکس در حین سرشماری ، به یقین تبدیل کرده بودند!!! و آن چیزی نیست جز قطعیت حضور گربه شنی در پارک ملی کویر……
پستانداری که وجودش در ایران همیشه در پرده ای از شک و تردید قرار داشت …..
نمیتونم خوشحالی خودم رو از شنیدن این اخبار امیدوار کننده از وضعیت وحوش پارک بیان کنم…..
پس از سفیداب تا حوض قیلوقه را با سرعت راندیم تا بلکه به گله بزرگ جبیر که معمولا در آن ساعت برای آب خوردن به قیلوقه می آیند برسیم. از دور دوربین کشیدیم اما چیزی ندیدیم. ظاهرا گله به دلیلی نا معلوم (شاید حضور یوز در منطقه و یا هر دلیل دیگری) برای آب خوردن در آن ساعت به سمت آبشخور نیامده بود.
با دلخوری مسیر را به سمت عین الرشید ادامه دادیم .
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت. در نقطه ای که می شناختیم توقفی داشتیم تا تحفه و یادگاری از کویر را به دوستانمان اهدا کنیم: به هرکدامشان یک قطعه فسیل نرمتنان دریایی! و برایشان توضیح دادیم که زمانی فلات ایران زیر آب قرار داشته و این فسیلها در قلب کویر، خود دلیلیست بر این مدعا.
در تاریک روشنی دم غروب، در تنگه منتهی به عین الرشید، ما آخرین ماشین بودیم که با فاصله ای 10 دقیقه ای از ماشینهای جلویی حرکت می کردیم. موسیقی سنتی و آخرین اشعه سرخ فام خورشید ، جای هیچ سخنی را برای جمع سه نفری ما باقی نگذاشته بود و هر یک در عالم خود بودیم که ناگهان ریزش توده ای تیره رنگ از دیواره سمت راست مسیر در فاصله تقریبی 10-15 متری جلوی ماشین ، از خلسه به درمان آورد و بی اختیار پایم را روی پدال ترمز کوبیدم! لحظه ای فکر کردم کوه ریزش کرده. اما ناگهان سه نفری با هیجان متوجه شدیم چیزی که در ابتدا سنگ پنداشته بودیمش، چیزی نیست جز گله ای متشکل از 8 راس قوچ و میش که با سرعتی زیاد از جلوی ماشین گریخته و در تپه ماهور های سمت چپ جاده ناپدید شدند……
با رسیدن به عین الرشید و حرکت به سوی قصر بهرام، شاهد یکی از زیبا ترین مناظر روش زمین بودیم و ناراحت از به اتمام رسیدن سفر: طلوع ماه شب چهاردهی به بزرگی یک ….. نمیدونم به چی تشبیهش کنم؟ فقط بگم که همچین ماهی من تا حالا جز در فیلمها ندیده بودم!
با رسیدن به قصر و انجام امور اداری و بررسی مجدد مجوزها در تاریکی شب جاده تمام نشدنی و یکنواخت قصر به مبارکیه را پی گرفتیم و نهایتا با گذر از مبارکه در ساعت 9:30 دقیقه شب روز سوم رو به قرچک و سپس ورامین و نهایتا تهران نهادیم تا با رسیدن به خانه ، خاطره فراموش نشدنی این سفر را نیز همچون سفر های گذشته در ذهنمان جاودانه سازیم………
و بدین سان سفر کویر 84 شکل گرفت، اجرا شد و در خاطرات سفر هایمان به اقصی نقاط این سرزمین پاک مردان نیک جای گرفت….