در کوی و برزرن ورزنه
تازه هوا تاریک شده بود که با دوستانم رسیدیمورزنه برای ماهیگیری از اصفهان به این شهر آمده بودیم . کنار رودخانه بودیم که یکدفعه یکی از بچه ها از ترس زبانش بند آمد . او چند تا روح را دیده و رنگش پریده بود . ماهم ترسیدیم و دستپاچه می خواستیم سوار ماشین بشویم و برگردیم که یکی از آن ارواح رو به ما گفت " مادر جان از چی می ترسید ؟ تا حالا چادر سفید ندیدید ؟ اینجا همه زن ها چادر سفید سرشان می کنند .
این خاطره ای است که راننده تاکسی اصفهانی از شهر ورزنه نقل می کند . راننده تاکسی در مسیر ترمینال کاوه تا ترمینال جی اصفهان می گوید بیش از 20 بار این شهر را دیده است. در ترمینال جی سوار ماشین های ورزنه می شوم و پس از 110 کیلومتر بناهای خشتی ورزنه جلب نظر می کند . موتورسیکلتی با سرو صدا از خودرو ماسبقت می گیرد . زنی که ترک موتور نشسته چادر متقال سفید دورش گرفته و مرد موتور سوار تیره پوشیده است . سفیدی چادر زن به من می گوید به ورزنه رسیده ام .
لباس دنیا و آخرت
زن ، دست آفتاب سوخته اش را از زیر چادر سپید بیرون می آورد و پوشه سبز رنگ را روی میز شهردار می گذارد. چادر به دندان می گیرد و چهره اش را با سپیدی چادر می پوشاند . هر از گاهی رویش را تنگ تر می کند و مکالمه اش را پی می گیرد .
زن سپیدپوش دیگری را توی حیاط می بینم و می پرسم که با این چادر همه جا می روید ؟ رویش را تنگ می گیرد و می گوید : این چادر زنان ورزنه ای است ومعلوم است که هر جا برویم با همین لباس می رویم . گرچه دورهمادر بزرگهای ما و قدیم ترها این گونه اداره ها و تشکیلات نبود اما حالا همین جاهای دولتی هم چادر سپیدمان را به رسمیت می شناسند .
بااینکه در همه شهرهای ایران زنان بالباسهایی بهرنگهای سیاه ، سرمه ای و خاکستری در محافل رسمی حاضر می شوند امازنان ورزنه در این گونه اماکن اداری هم سپید می پوشند .
پیرمرد چست و چابک از روی جوی جلوی شهرداری می پرد وجلو می آید . با خوشروئی سر صحبت راباز می کند و پس از خوش و بش از او دلیل سپید پوشی زنان ورزنه رامی پرسم .
حاج موسی حیدری که تازه وارد هشتاد ویک سالگی شده می گوید: زنان اینجا از زمانهای خیلی دور سپید می پوشند . مادران و مادر بزرگهای ما هم سپید پوش بودند.
همراه حاج موسی خیابان را از زیر پاشنه در می کنیم و او از حرمت رنگ سپید در پوششهای اسلامی می گوید : مسلمانان هنگام حج گناه نمی کنند آنان با لباس سفید ، آداب حج را انجام می دهند . رنگ لباس آخرت هم سفید است . آدم را با لباسی به همین رنگ توی قبر می گذارند . او زنان چادر سیاه را بیشتر از روستاهای اطراف می شمارد که عروس خانواده های ورزنه ای شده اند .
جلوی ربات عباسی ایستاده ایم . روبروی ربات مردان زیادی گرد هم نشسته اند که همه یکدیگر را می شناسند و موتور سیکلت های زیادی کنارشان پارک شده است.
انگار دارند با هم به زبان خودشان در باره غریبه ای حرف می زنند که می خواهد از سپیدپوشی زنان بداند . جلوتر که می روم ، بعداز حال و احوال درباره سوال من حرف می زنند . یکی می گوید : سفید رنگ اسلام است . پیامبر صلی اله پوشیدن این رنگ را توصیه کرده و خودشان نیز پیراهن سفید می پوشیدند . دیگری از روی موتورش می گوید سفید نشانه پاکدامنی است .
زنان ورزنه ای همیشه سفید می پوشند فقط ماه محرم برای امام حسین (ع) سیاهی می پوشند یا اگر یکی از نزدیکانشان فوت کند .
طلا برای سپید پوشان
هر از گاهی بین زنان سپید پوش ، زنانی با چادر رسمی هم دیده می شوند . در سالهای اخیر که زنان برای ادامه تحصیل از ورزنه به شهر های دیگر می روند و زنان شاغل غیر ورزنه ای به اینجا می آیند، هر از گاهی بین زنان سفید پوش ، زنانی با چادرهای رسمی هم دیده میشوند .
رضا خلیلی که در دبیرستانهای ورزنه زمین شناسی تدریس می کند ، در زنگ تفریح دانش آموزان به ما می پیوندد . او می گوید : به همت مردم ورزنه در حال فرهنگ سازی برای نسل های جوان هستیم . تا در کنار پوشش رسمی از گزینه چادر سفید سنتی استفاده کنند .
او به روایتهای گوناگون در باره علت سپید پوشی ورزنه ای ها اشاره می کند و دنبال حرفش رامی گیرد ؛ بعضی کاما سپید پوشی زنان را گریز از گرمای آزار دهنده کویر طی سالیان دراز می داند . عده ای این رنگ را نمادی از پوشش زرتشتیان عنوان می کنند .
بعضی دیگر سپید را نشانه ای از مصونیت زنان ورزنه در مقابل تهاجم اقوام دیگر به حساب می آورند .
سفید پوشی زنان ورزنه امروزه به یکی از دغدغه های مسئولان شهر تبدیل شده که برای بقای ان تلاش می کنند . خلیلی یکی از راه های تشویقی که مسئولان شهر بکار گرفته اند را برایم شرح می دهد ؛ روزی یکی از معلمان دبیرستان دخترانه ورزنه با ما تماس گرفت و گفت :دختری با چادر سفید به کلاس درس آمده است . حالا باید بااو چه کنیم ؟ این خبر برای ما بسیار خوشایند بود . شورای اسلامی شهر با پیشنهادی یک نیم سکه بهار آزادی به او هدیه داد . این تشویق موجب شد ظرف یک هفته پانزده نفر سپید پوش شوند .به این نتیجه رسیدیم که باید دبستانی ها را هم به این رنگ ترغیب کنیم .
مسئولان شهر ورزنه برای حفظ پوشش سنتی زنان ورزنه ای تلاش می کنند و قصد دارند این پوشش به هویت فرهنگی زنان این منطقه تبدیل شوند .
گپی کوتاه با یکی از دختران دبیرستانی ورزنه ای لزوم این فرهنگ سازی رانشان میدهد؛ من توی خانه چادر سپید می پوشم اما این پوشش برای کسانی که از جاهای دیگر به این جا می آیند عجیب و غریب است . درست است که برای ما ور زنه ای ها این پوشش عادی است اما برای دیگر هموطنان ما غیر عادی به نظر میرسد .
بخصوص اینکه شاید یکی دوسال دیگر برای درس راهی شهر دیگری شوم و بالاخره آنجا نمی توانم با پوشش سفیدباشم .
اما حاج موسی حیدری همچنان دوست داردگزارش ماسفید از آب در بیاید . جوان موتور سواری راصدا می زند تا مرا به خانه خاله کبری ببرد . او یکی از 9 بافنده ورزنه است که سالها هم چادر سفید پوشیده و هم بافته است .
جوانهای ورزنه مرا تا نزدیکی خانه خاله کبری همراهی می کنند . اما پیش از آنکه به در چوبی خانه خاله کبری برسند گوشه ای می ایستند و به گویش ورزنه ای با هم حرف می زنند . پیگیر ماجرا می شوم که می فهمم هیچکدام از آنها برای ورود به خانه خاله کبری همراهم نمی آیند: عروس خاله کبری در خانه او زندگی می کند . در ورزنه رسم نیست جوان عزب که زن ندارد ، واردخانه ای شود که زن و دختر جوان در آن زندگی می کنند . فقط می توانیم به خانه اقوام نزدیک برویم و آنهم در شرایطی که مردهایشان در خانه باشند.
رضا خلیلی تنها کسی است که سر این گوچه بن بست به ما ملحق می شود او حرفهای جواد را تائید می کند و کلون در خانه را بصدا در می آورد.
خاله کبری سفید می بافد
خاله کبری خانه نیست اما همسایه اش هم کاربافی می کند . کوبه خانه اورا می زنیم به رسم شهرهای قدیمی دیگر دوکلون روی در تعبیه شده که یکی با صدای بم برای مردان است و دیگری با صدای زیربرای زنان .
پیرزن در را می گشاید و با لبخندی بر صورت آفتاب سوخته اش در می گشاید . ابزار پارچه بافی شهربانو وسط حیاط اصلی خانه کنار هم منظم چیده شده و کیسه های پنبه دانه در کنار حوض آماده ریسیدن است . زن چادر سپید متقالش را روی سر می کشد وپا در حفره زیر زمینی که پدالهای ماشین پارچه بافی در آن نهفته می گذارد .
دوکهای آبی و مشکی نخ پنبه رابا مهارت و سرعت از میان تارو پود نخها رد می کند . ردیف ردیف پارچه ها بافته می شود و سفره های سنتی ورزنه شکل می گیرد . پیرزن با اینکه 75 بهار را از سر گذرانده فرزو چابک بادستهایی که در ریسندگی سالیان دراز ، پر از شکن و چین و چروک شده دوکها را جابه جا می کند .
پیرزن از نخ داونی می گوید که یک اصطلاح بومی است برای اینکه نخ ها را بتابانند و برای بافت سفره آماده کنند ابتدا باید آنرا در فضای بازی مثل صحرا بدوانند . بعداز اینکه بافت پارچه تمام شده ، پارچه را از دستگاه خارج کرده و دو سر پارچه های مستطیلی شکل را به هم می دوزند . با این روش سفره نان آماده می شود .نان در این سفره برای مدت زیادی سالم و تازه باقی می ماند . این سفره ها در رنگهای آبی و سپید و قهوه ای بافته می شود . بیشتر این سفره ها را برای خودشان می بافند . اما هر از گاهی که گردشگران به ورزنه میرسند از این سفره ها بعنوان هنر دستی یا سوغاتی می خرند .
شهربانو پارچه بافتهای کوچکتر را نشان میدهد . این بافته ها را یک چهارم سفره است برای نگهداری از قند استفاده می کنند. سالیان درازی است که زنان ورزنه در خانه هایشان انواع چاچپ ، چادر سفید ، بقچه حمام و سفره ها را می بافند . انها در همه این سالها برای خود بافته اند و بافندگی را راهی برای خودکفائی میدانستند . شاید برای همین است که نمونه بافته هایشان در شهرهای دیگر به چشم نمی آید . شرایط کنونی بازار به گونه ای است که بافت چادر سفید برایشان توجیه اقتصادی ندارد و قیمت چادرهای حاضری ارزان تر تمام می شود .
امروزه زنان ورزنه بیشتر به بافت سفره اهتمام دارند واز 74 کارگاه کار بافی موجود در شهرشان 24 کارگاه فعال است .
حداقل از دوران قاجاریه در بیشتر خانه ها کاربافی موجود بوده وهمه زنان به آنمشغول بوده اند .چه کسانی که موقعیت اقتصادی خوبی داشته اند و چه رعیتهای فقیر . هنگام ظهر که می شود خاله شهربانو از پشت دستگاه کاربافی بر می خیزد و وضو می گیرد . او برای نماز راهی مسجد جامع می شودکه نزدیک خانه اش قرار دارد . بیشتر مردم ورزنه نمازشان را در مسجد جامع قدیمی به جماعت می خوانند .
بالابلندتر از هر بلند بالایی
از این نقطه همه شهر پیداست . بلندترین ساختمان ورزنه مناره مسجد است که وسط شهر دایره ای شکل قرار دارد . بالای مناره – یعنی ارتفاع 20 متری – می توان دایره وار چرخید و شهر را زیر پا دید . گوشه ای از شهر خانه ها یکدست خشتی است با طاقهای ضربی که جواد می گوید آـنجا محله هفتادراست . مردمی که از روستایی در شهرستان عقدا از توابع یزد به همین نام به ورزنه آمده اند ،قدیمی ترین محله ورزنه را دارند . داخل مناره آجری راه پله ای بصورت مارپیچ ساخته شده است و در واقع جز قدیمی ترین سازه های شهر نیز به حساب می آید .
مسجد جامع ورزنه که سلجوقیان روی آتشکده دوره ساسانی ساخته اند ، از نماز صبح تا بعداز نماز عشاء پذیرای نمازگذاران و بازدیدکنندگان است . این مسجد در وسط شهرقدیم ورزنه قرار داشته و شهر دور این مرکز گسترش پیدا کرده بود . بعدها در دوره حکومت تیمورگورکانی به دستور دخترش مرمت شد . این بنا از پائین ورودی تا سقفها با کاشی های نفیس معرق و کتیبه های زیبائی تزئین شده است .
زنان سفیدپوش از سمت چپ وارد بخش زنانه می شوند و مردهااز سمت راست به حیاط می روند . بنای مسجد مربوط به دوره سلجوقی است و بیش از همه چیز محراب قدیمی و نورگیرهای دالان ها که از سنگ مرمر ساخته شده اند ، بیننده را درگیر و دچار حال و هوایی معنوی می کنند . بعد از آمین های دعاها ، زنان زودتر از مسجد خارج می شوند . مشغول تماشای کاشی کاری های فیروزه ای رنگ هستم که اصغر عطایی جوان 25 ساله واردحیاط شده و بند کفش هایش را می بندد و به سویم می آید . ترک موتورش می آید. ترک موتورش می نشینم و به خیابانی می رویم که ورزنه ای ها خندق می نامندش .
آهنگری برای موزه
صدای پتک و سندان ، دیوارهای سکوت شهر خشتی کویری را فرو می برد . آهنگری لاغر اندام در کارگانی قدیمی و تاریک که لای دیوارهای خشتی پیچیده شده مشغول کارپای کوره آهنگری است . نزدیکش چرخ دستی قرار داردو آن سوتر ظرفی از آب سرد . کوره قدیمی دکانش با آتش هیزم ، آهن را ذوب می کند . حسین صالحی از کودکی همراه پدر به این دکان آمده و امروزه تنها آهنگر سنتی شهر ورزنه به حساب می آید که با ابزار سنتی و به همان شیوه پدرش کارمی کند . اوبیشتر ادوات کشاورزی مانند بیل ، بیلچه و گلنگ می سازد . هیچ یک از فرزندانش شغل پدر را دوست ندارند و بعداز خود دکانش رابه موزه مردم شناسی واگذار می کند تا گردشگران بتوانند صنعت در ورزنه را تماشا کنند .
این کارگاه ابتدای خیابان شهید بهشتی واقع شده که میدانی نوساز دارد . تا همین 20 سال پیش خندقی دور شهر بود و تردد به ورزنه را تنها از 4 دروازه ممکن می کرد . ان روزها آمد و رفت مسافران به ورزنه بیشتر از این سال ها بود .یکی از دروازه ها به رباط عباسی باز می شد که اینک به صورت متروکه و انبار درامده است . اما در روزهای پر رونق ورزنه در عهد صفوی دومین منزلگاه در مسیر جاده ابریشم بعد از یزد بود .
جواد و اصغر همراه دوستان دیگرشان به دکان آهنگری می آیند . جمعیت ورزنه کمتر از 11 هزار نفر است وهمه یکدیگر رامی شناسند . آنها می دانند امروز غریبه ای در این شهر نهمان است . آمده اند تا پیشنهاد کنند برای ناهار به صحرا برویم . موتورسیکلت ها کوچه های آسفالت را پشت سر می گذارند و وارد جاده های خاکی می شوند . دورا دور شهر ورزنه را مزارع پنبه محاصره کرده اند . تعریف صحرا درورزنه با تعریف جغرافیایی فرق دارد .ورزنه ای ها مزارع کشاورزی راصحرا می نامند .
ورزنه کویت است !
معمولا" صحراهای ورزنه یکدست سفیدند در صحراهای ورزنه بیشتر پنبه می کارند و بعد از آن گندم ، جو ، ذرت و چغندر . اصغر عطایی با 200 گوسفند دامداری می کند ، اصغر محمدی علاوه بر کشاورزی با کامیون باری خانواده هم کار می کند و علی عطایی و جواد الله دادی پبنه دانه می کارند . 4 جوان ورزنه ای ازکار و زندگی در ورزنه می گویند . با اینکه در ورزنه تراکتور موجوداست ، بیشتر برای سله شکنی و شخم زمین ها از ورزا و الاغ استفلاده می کنند . اصغر محمدی می گوید :چون بیشتر مردم اینجا خرده مالک هستند کرایه تراکتور نمی صرفد . و جواد با تائید حرف او ادامه می دهد : تراکتور زمین را از بین می برد اما حیوان به خاک آسیب نمی رساند .
اصغر عطائی خشکسالی را عامل همه شور بختی های ورزنه می داند ؛ باران که کم ببارد خاک اینجا شور می شود و علوقه و خوراک براب دام پیدا نمی کنم . اما وقتی که هوای بهار خوب باشد گله را از ابتدای بهار تا تابستان در صحرامی چرانیم . اگر محصول مزارع درو می شود ، گله را به مزارع گندم و جو می برم تا از کاه و کلش مانده بچرد ، آبان ماه که پنبه برداشت می شود ، دام ها را به مزارع پنبه می برم تا باقیمانده مزارع پنبه را بخورند و بعد از آن دامها را در آغل نگه می دارم و با چغندر و یونجه آنها را تغذیه می کنم . سالهایی که ترسال بود و باران خوبی می آمد، علاوه بر خودمان کارگران افغان زیادی در ورزنه مشغول کار می شند. آنها می گفتند ورزنه کویت است . همیشه کار و پول در این شهر پیدا می شود . هنگام ترسالی پنبه دانه ها دور شهر حصاری سپید می سازند . در این روزهای دشوار خشکسالی ، بیشتر مردان ورزنه روزها در سایه گردهم می نشینند و تخمه آفتابگردان می شکنند این گل را به عنوان حصار ، دور مزارع پنبه می کارند .
مردم ورزنه برای کشاورزان همیشه روی زاینده رود حساب باز کردهاند . هر چه از ورزنه به سوی ابر قو در یزد پیش برویم ، شنزارها بزرگ تر می شوند . این تپه ها آب گاوخونی را جذب می کنند . مانند قند که چای را از فنجان بالا می کشد . شاید همین عامل باعث شده ، اطراف تالاب چاه های آرتیزین ، آب از زمین بیرون بزند .
ورزنه آخرین شهری است که زاینده رود در مسیر 405 کیلومتری اش به خود می بیند .بعد ازآن به تالاب گاوخونی می رسد . برای رفتن به گاو خونی باید صبح حرکت کنیم . جواد می گوید با موتور نمی توان در جاده خاکی زیاد تند رفت . اگر الان بخواهیم به گاو خونی برویم ، بهتر است با ماشین حرکت کنیم .
اژدهای تالاب
جهانگردی سوار بر اسب از شیراز به ورزنه می آمد .غریبه به تالاب گاو خونی رسیده بود که کره اسبش را در چنبره خوفناک اژدهایی غول پیکر دید . آن حیوان عظیم الچه ، هیولای تالاب لقب گرفته بود . هیولاوحشت به جان ورزنه ای ها انداخته بود . هر کس گله اش را برای چرا به تالاب می برد ، در حقیقت برای حیوانوحشت انگیز طعمه برده بود . این هیولای هولناک تا آنجا پیشروی کرده بود که کسی جرات نداشت برای آوردن سوخت یا چرای گله به گاو خونی برود .پهلوانان زیادی به جنگ اژدها رفته بودند اما نتوانسته بودند آن را شکست دهند .
این ماجرا جزو افسانه های مردم ورزنه و تالاب گاوخونی است .این اژدهای بزرگ و درنده را مردم به کمک سواری که از شیراز آمده بود شکست دادند . براساس روایت های مردم ورزنه که علی عطایی نقل می کند ، اژدها کره اسب او را خورده بود. مادیان خشمگین با ضربه های سم باهیولای تالاب جنگیده بود . اژدها آن قدر روی زمین دور خود پیچیده بود که روغن سیاهی از او برجای مانده بود . مردم که از نبردبزرگ با خبر شدند ، به کمک اسب و سوار شیرازی رفته و هیولای تالاب را از پا درآوردند .
زندگی مردم ورزنه و نالاب گاوخونی چنام در هم تنیده است که در باورده و بیشتر قطه هایشان می توان آن را شنید . علاوه بر این داستان افسانه گون ، مردم ورزنه روایت های دیگری از این تالاب دارند که سینه به سینه نقل می کنند .
حاج موسی حیدری هم جلوی رباط عباسی قصه ای دیگر درباره این تالاب گفته بود ؛ از پدرانش شنیده بود آب تالاب در کرمان بیرون می آید و روایتی از پدرانش نقل کرد : روزی عصای پادشاه در رودخانه زاینده رود افتاد . او داخل عصایش را خالی کرده و در آن سکه های طلا گذاشته بود . رود عصای اورا برد ، 2 سال بعد در بازار کرمان عصایش را دید و خرید . وقتی داخلش را باز کرد فروشنده از فروش پشیمان شد . اما حاکم از او پرسید عصا را از کجا پیدا کردی ؟ من آن رابه آب انداخته بودم . فروشنده هم اذعان کرد آن را از آب پیدا کرده است . اصغر عطایی همین روایت را نق می کند اما جای پادشاه رابا چوپان عوض می کند و می گوید از پدر وپدر بزرگش چنین شنیده است .
نام این تالاب هم براساس روایت های گوناگونی گاوخونی خوانده میشود که با توجه به زبانکهن ایران ، معنی جلگه بزرگ بیشتر برازنده این تالاب عجیب است ؛ چون در زبان پارسی قدیم گاو معنی " بزرگ " می داد و خونی معنی " آبگیر " . بنابر این ، این نام با مفهوم آبگیر بزرگ را برایش انتخاب کردند . گاو خونی از سوی شمال غربی سرسبز و آباد است اما از سوی جنوب به رمل های کویری می رسد که با وزش هر باد در آسمان به حرکت در می آیند .
شکار با ایژ
خاک و غبار زیادی در هوا پیچیده است . موتور با سر و صدای زیاد از لای شنزار به سوی دشت می آید . آهوی جوان هراسان از صدا ، نزدیک ونزدیکتر می شود .شکارچیان برای شکار این آهوی زیبا آن قدر تعقیبش می کنند تا از پا بیفتد و آماده پذیرش گلوله آتشین شود .
شکارچیان محلی به روش های گوناگون ، حیات وحش تالاب راتهدید می کنند . تاهمین چند سال پیش در روستاهای ورزنه ، گوشت آهو برای خرید و خوردن پیدا می شد . شکارچیان باموتور سیکلت های لاستیک پهن مخصوص کویر معروف به ایژ در تپه های شنی اطراف گاوخونی آهو رادنبال می کردند تا شکارش کنند .
حدود 30 سال پیش که شکار آهو با ایژ رایج بود ، می شد کل ، بز ، میش ، قوچ وحشی ، خوک ، گراز ، انواع مار و حیوانات بسیار دیگری را در شمال غرب تالاب دید . مردم ورزنه ویژگی های تالاب را می شناسند و دلایل بیماری آن را می دانند. رضا خلیلی در شناساندن چرخه زیستی تالاب به مردم ورزنه تلاش زیادی کرد و سال گذشته در روز جهانی تالاب های ایران به عنوان قهرمان ملی تالاب های ایران شناخته شد.
از گذشته های دور ، پرندگان مهاجر زیادی برای زمستان گذرانی از شمال به گاو خونی می آمدند و تابستان ها از جنوب . در سال های اخیر امابستگی به شرایط باران دارد . در سال های پر آبی ، پرندگان بیشتری در تالاب گاوخونی مهاجرت می کنند . شاید وجود 63 گونه گیاهی به عنوان نخستین غذاهای زنجیره غذایی یکی از دلایل مهاجرتشان باشد .علاوه بر گیاهان کنارآبزی ، گیاهان دارویی مانند خار شتر ، بزریش و کاسنی نیز در محدوده گاوخونی می رویدکه بیشتر دام ها و حیوانات از آنها تغذیه می کنند .
افسانه شهر گناه
همان طور که پوشش منحصر به فرد زنان ورزنه برای ما جالب است ، آنان از شهری یاد می کنند که همیشه برایشان اسرار آمیز بوده است ؛ شهر سبا یا گناهکاران که به دلیل کفران نعمت دچار عذاب الهی شد .
اصغر محمدی درباره زندگی مردم این شهر افسانه ای نقل قول های مادر بزرگش رامی گوید: مردم آنجا همه ناو و نعمتی داشتند اما ناشکری می کردند . مادر بزرگم می گفت آن قدر وضعشان خوب بود که به نان بی حرمتی می کردند . برای همین عذاب الهی نابودشان کرد . سپس راوی یکی از قصه هایی میشود که بین مردم راجع به آن سرزمین رایج است . حدود 400سال پیش ، چوپانی دنبال گوسفندانش بوده که شکافی در کوه می بیند .داخل آنجا می شود و شهری پنهان زیر کوه شنی پیدا می کند او بازاری دیده که دیگ های مسی در آن به چشم می آمده . به یکی از دیگها دست می زند که پودر شده و بر زمین می ریزد. ناگهان زلزله ای آنجا را تکان می دهد که چوپان ترسیده و از آن شکاف بیرون میدود . بعد از ان، شکاف بسته می شود وهیچکس چیزی از آن شهر نمی بیند . شاید داستانهای مربوط به این شهر موجب شده مردم ورزنه بسیار شکرگزار باشند و از گناه بهراسند . بطوریکه پیر و جوان سادگی و شکرگزاری را موجب روغن کشاورزی میدانند و از وجود و حضور معصیت در شهرشان واهمه دارند . هر چهار جوان ورزنه ای در باره بزرگترین مشکلشان می گویند و از عقوبت آن می ترسند . جواد می گوید کاش بزرگترها به مشکل ما جوانان توجه کنند بزرگترین مشکلمان ازدواج است . ما سواد چندانی نداریم اما کارمان را خوب بلدیم و در کشاورزی و دامداری حرفه ای هستیم . به این حال به ما دختر نمی دهند .و می گویند باید تحصیلات داشته باشی . اما درس به کار ما نمی آمد که به دنبالش برویم . همه با هم حرف می زنند و صدایشان در هم می افتد . که اصغر محمدی کلام در دست می گیرد و ادامه می دهد آنهایی هم که تحصیل را بهانه نمی کنند از ما می خواهند زمین داشته باشیم . به اداره منابع طبیعی مراجعه می کنیم می گویند باید متاهل باشی تا زمین به شما تعلق بگیرد و از سوی دیگر چون زمین نداریم کسی به ما دختر نمی دهد . آنها معتقدند مردی که همسر ندارد ایمانش کامل نیست آنها دوست ندارند به عاقبت مردم شهر سبا گرفتار شوند . تپه هایی در انتهای جنوب را نشانم می دهند و آنجا را ریگسرا معرفی می کنند که با موتور می توان در کمتر از یک ساعت به آنجا رسید این ریگ ها مانند کوهی شهر سبا را زیر خود مدفون کرده اند . همه افسانه های مردم ورزنه به تالاب گاوخونی و شهر سبا مربوط نمی شود آنها در شهرشان هم از خانه ای حرف می زنند که اسرار آمیز است و به خانه گنج معروف شده است . بعضی آن را خانه حاج آقا می نامند و عده ای می گویند متعلق به شخصی به نام میر میران بوده است . محمد ثابتی ورزنه که با موتور چند بار خیابان را بالا و پائین می رود تا بهتر غریبه را ورانداز کند نزدیکم می شود و می پرسد خانه گنج را هم دیده ای ؟ خانه ای که پاتوق جویندگان گنج در این شهر است . جویندگان گنج اینجا بودند . آنها بارها با بیل و کلنگ در سکوت شبانه به این خانه متروکه آمده و همه اتفاقها را تا زیر دیوار کاویده اند . این خانه در پس هشتی خشتی خراب شده ای در انتهای کوچه ای بن بست قرار دارد . از ورودی خانه می توان رد کاوش گنج یابان را تا سقفهایی که گچبری های عجیب و هنرمندانه ای داشته پیدا کرد . این بنا که دوره گورکانی ساخته شده امروزه محل انباشت زباله و ته سیگارهای فراوانی شده است . با اینکه جویندگان گنج جابه جای خانه را زیر و رو کرده اند . اما هنوز گچبری های عجیب یکی از اتاق هایش زیر سقف گنبدی شکل به چشم می آید .نزدیک خانه گنج با دست به دیوار کوتاهی اشاره می کند . که تاق گنبدی بلند دارد و بادگیری رویش تعبیه شده می پرسد انبارها را هم دیده ای ؟ مردم ورزنه به آب انبار ، انبار می گویند . شاید به این دلیل که مهمترین دارائی شان را در آن جمع می کردند . آنها مانند دیگر شهرهای کویری از قنات استفاده نمی کردند . هنگام طغیان زاینده رود آبش را به آب انبارها هدایت می کردند . تا برای شش ماه آ ب ذخیره کنند . برای جلوگیری از آلودگی این آبها را بوسیله بادگیر خنک می کردند برای هر آب انبار یک تا چهار برج خنک کننده بادگیری تعبیه می شد . علاوه بر آب انبار مسجد جامع در وسط شهر و آب انبار حاج میرزا آب انبار حاج محمد جعفر در ورودی شهر قرار دارد . که بادگیرش با نور افکن شب ها جلوه زیبایی به آن می بخشد و از خارج شهر قابل رویت است . علاوه بر آن دو بنای دیگر در شب های ورزنه می درخشند منار مسجد با نور سبز از کلیومتر ها دورتر جلب توجه می کند و برج کبوتر خانه با نور زرد مانند فانوس دریایی از نشانه های ورزنه به شمار میرود .
همه خیابانهای ورزنه به زاینده رود راه دارند . دو سوی زاینده رود ، دو ردیف فضای سبز ساخته شده که پاتوقی دیگر برای با هم بودن مردان ورزنه ای بحساب می آید . دو سوی رود را پل های جدیدو قدیم ورزنه به هم می رسانند .پل قدیم ورزنه باده دهنه فقط به عابران اجازه تردد می دهند . 10 سال پیش کمی آنسوتر برای گذر خود رو ها پلی ساخته شد تا این پل دوره صفوی که سازه اش سنگ و ساروج است . در فلزی برج کبوتر خانه را قفل و زنجیر کرده اند و بوی نم و رطوبت از لای میله های در بیرون می آیند وشامه را پر می کند . تا همین چند سال پیش هیچ کس جز مالکش نمی توانست وارد این برج بلند شود . اما بعد از اینکه صاحبش اینجا را رها کرد شکارچیان وارد شدند و هزاران کبوتر را کشتند . برای دیدن این برج همراه رضا خلیلی و جواد الله دادی به منزل عباس شهباز می رویم . کلید برج پیش اوست . معلم جوانی که عضو انجمن دوستداران میراث فرهنگی و گردشگری ورزنه است آموزگار سبزه رود لبخند روی لبهایش نقش بسته وبا دو دلی کلید کبوتر خانه را جلوی جواد می گیرد و نگاهم می کند . رضا به او می گوید: کلید را بده!او می خواهد کبوتر خانه را ببیند . آدم کاری است . از اینجان می نویسد . حالا دیگر تا اینجا را می توانم از زبان ورزنه ای ها بفهمم و تائید آن را بگیرم . این برج تا 20 سال پیش وسط مزرعه داشت . حدود 25 هزار کبوتر در این بر ج ساکن بود . از مزارع اطراف می خوردند و همین نجا دور از گزند سرما وباد و باران زندگی می کردند. حالا خانه های نوساز جای گندم و جو روییده است .
در روزگاری که این برج ها اقتصادی به حساب می آمدند ، طوری ساخته می شدند که هیچ حیوانی جز کبوتر نتواند وارد آنجا شود . کاهگل مورد استفاده در بنا از ورود حشرات جلوگیری می کرد . پایین ان را گچ می گرفتند که گربه ، موش و مار نتوانند به کبوتران آسیب برساند . ردیف پله های آجری تیزی ما رابه پاگرد دوم می رساند و همین طور تا طبقه سوم و بام برج که روزگاری می توانست جوابگوی نگهبانی از مزرعه باشد . بعد از منار مسجد ، این بام دومین ارتفاع برای تماشای ورزنه به شمار می آید .
محصول این کبوتر خانه را که فضله این پرندگان بود به عنوان بهترین کود به شهرهای دیگر هم صادر می کردند . به گفته حسین صالحی ، مالک این کبوتر خانه رئیسی نام داشت که فرزندانش کار پدر را پی نگرفتند . او گاهی هم کبوتر خانه را اجاره می داد . آفتاب تند کویر که غزل خداحافظی را می خواند ، مردان از اندک کار کشاورزی در صحرا بر می گردند . آنها پس از خوردن شام دوباره دور هم جمع شده و گپ می زنند . سربیشتر کوچه ها با فاصله ای نزدیک موتورهایشان ، آتش می افروزند و کنارش تخمه می شکنند . بعضی سیب زمینی داخل آتش می اندازند تا پس از ریختن آن را به دندان بکشند .
تصویر ستاره های پر تعداد اسمان کویر در قاب تگاهم جای می گیرد زنان سفید پوش ترک موتور همسران یا فرزندانشان از کوچه ها می گذرند . بعضی که پیاده از پیچ کوچه ای می پیچند ، خاطرات راننده تاکسی اصفهانی را در ذهنم زنده می سازند . اما من از دیدن زنان سپید پوش در تاریکی دلهره ای ندارم . در دل من هراس روزی شکل می گیرد که دیگر در کوچه پس کوچه های ورزنه زن سپید پوشی قدم نزند ، صدای پتک و سندان آهنگری در خیابان خندق طنین نیندازد و جوانان با ایمانش در فرهنگ شهر نشینی و مهاجرت ، ترسشان از گناه بریزد و شکر گزاری را گم کنند ؛ دلهره روزی که هنگام ظهر ، مسجد مملو از سفید پوشان نشود و طمع ، جای قناعت پیر و جوان را بگیرد . باید هراس داشت از روزی که آسمان ورزنه خالی از پرندگان شود .
نظرات بسته شده است.