سفر به مرنجاب
مرنجاب ، برنامه دو روزه ، تاریخ 17 و 18 آبان ماه 86
طی یه برنامه ریزی قبلی و سریع من به اتفاق منیژه و دوستش ندا و آقای کیانی صبح پنجشنبه راهی کاشان شدیم با توجه به مسیر اتوبانی تونستیم دو ساعت و نیمه خودمون رو به کاشان برسونیم. چون ساعت حرکت ما از سر نواب ساعت هشت و نیم صبح بود و با کمی معطلی و خرید تو کاشان خودمون رو ساعت یازده و نیم به امامزاده رسوندیم و همونجا تو یه رستوران که همه کادرش خانومها بودن ناهاری خوردیم(رستوران یاسمن) و بعد به سمت آران و بیدگل راه افتادیم.بعد از چند کیلومتر آسفالت به ابتدای مسیر خاکی مرنجاب رسیدیم مجبور بودیم آهسته حرکت کنیم و خاک نکنیم نه بخاطر ماشینهای دیگه، چون ماشینی نبود، بلکه به خاطر خودمون…چون اینطوری می تونستیم بهتر از منظره لذت ببریم.تازه نیم ساعتی تو خاکی نرفته بودیم که یه تعدادی شتر که به صورت پراکنده مشغول چرا بودن نظرمون رو جلب کردن و رفتیم سراغشون و تونستیم چند تایی عکس ازشون بگیریم و بعدش به راهمون ادامه بدیم.
مسیر کاملا" مشخصه و هر کسی به راحتی می تونه راهش رو به مرنجاب پیدا کنه.چند بار دیگه هم تو راه وایستادیم و از منظره لذت بردیم . هرچند که دیگه فصل سبزی گیاهان گذشته بود ولی باز هم رنگ بی رنگی اونها دیدنی بود.بیشتر گیاهان گز و تاغ و گون بود .
تنها منطقه سبز و دارای آبی که میشه تو مسیر دید یه ده کوچک چند خونه ایه به نام چهار طاقی که مقداری زمین قابل کشاورزی داره و تا همین جا هم هست که میتونید تیرهای برق رو که علامت خوبی برای انتخاب مسیر درسته رو ببینید. از اینجا به بعد از این تیرهای برق خبری نیست ولی عبور گاه گداری از کامیونها که خالی به سمت دریاچه نمک میرن یا پر از اونجا برمیگردن علامت خوبیه… البته خاک پشت سر اونها رو هم باید بخورید…
نزدیکی های کاروانسرا (چیزی شاید حدود 5تا10 کیلومتری کاروانسرا به دوراهی دریاچه می رسین که دست چپ شما قرار داره و دقیقا" می تونید انتهای جاده رو که به دل دریاچه میره رو ببینین. ما حدود ساعت سه عصر بود که به این دوراهی رسیدیم و بی معطلی وارد اون شدیم…اولش خاکیه ولی هرچه جلوتر میرین روی نمکها خواهید بود که به صورت آسفالت در اومده و به راحتی می تونین روی اونها رانندگی کنین…کاملا" واضح و تا حدی آیینه ایه.اگه با سرعت کم حرکت کنین می تونید طرح های تقریبا" هشت ضلعی نمکها رو که فقط سایه ای از اونها باقی مونده رو ببینین…از بس که کامیونها از روشون رد شدن…
با فاصله های نا مشخص هم لاستیک های فرسوده و از کار افتاده کامیونی رو می بینین که با اون رنگ سیاهشون علامت راه شما و کامیونها هستن…برای بار اوله که به دریاچه نمک میرفتم و دیدن این همه زیبایی منو به وجد آورده بود…مثل بچه ها ذوق زده شده بودم و انگشت به دهن …جزیره سرگردان روبرومون بود و قدرت و زیباییش رو به رخ ما می کشید…البته در قسمتی از جاده هم جزیره سرگردان رو میشه دید…طبق صحبت منیژه بار قبلی که اومده بود تونسته بود قله دماوند رو از اینجا ببینه البته هوای صاف و بدون غبار کمکش کرده بود…خوش به حالش …
ما یک ساعت و نیم با این عظمت خدا بودیم و تا تونستیم عکس گرفتیم و حتی کمی مسخره بازی هم قاطیش کردیم . خیلی دوست داشتیم یه سری به جزیره سرگردان می زدیم ولی شرط عقل بود که بدون راهنمای وارد به این منطقه اینکار رو نکنیم چون احتمال فرو رفتن تو قسمتهایی از دریاچه وجود داره…باتلاق نمکی اسمشو گذاشتم… قرار شد برای غروب خودمون رو به کاروانسرا برسونیم و غروب زیبای خورشید کویری رو اونجا نظاره گر باشیم.راه رفته رو برگشتیم و مسیر رو به سمت کاروانسرا ادامه دادیم…چند دقیقه بعد دم کاروانسرا بودیم و از دور کاروانسرا و درختاش مثل نگینی تو کویر بود… بالاخره رسیدیم مرنجاب …جایی که هر بار برنامه میگذاشتم کاری من رو از رفتن به اونجا محروم میکرد . ولی اینبار رفته بودم…
در کاروانسرا که بسته بود و تازه اگه هم باز بود اقامت توی اون مجوز از میراث فرهنگی اصفهان میخواست که ما نداشتیم. استخر جلوی کاورانسرا مملو از ماشین و آدمهای مختلف بود ولی بشتر اونها رو تورها تشکیل میدادن.ماشین رو قفل کردیم و اولین کاری که کردیم رفتیم دستشویی اونجا که با توجه به کویری بودن منطقه نسبتا" تمیز بود و آب اونهم توسط منبعی که بالای سقفش بود تأمین میشه…و بعد اصل ماجرا ، نظاره کردن غروب زیبای کویری بود . پشت کاروانسرا جای خوبی بود برای رسیدن به این مقصود خلوت و بدون مزاحم …فکر کنم تنها کسایی که اومده بودن تا غروب خورشید رو اونجا ببینن فقط ما بودیم چون بقیه به دنبال سر و صدا کردن خودشون بودن…
غروبی زیبا و به یاد موندنی…
بعد از پایین رفتن خورشید با خیال راحت رفتیم سراغ ماشین و وسایل رو خالی کردیم و کنار حوض یا همون استخر جایی رو پیدا کردیم و چادر ها رو زدیم با چند تا غاز و اردک و البته تعدادی هم ماهی قرمز همسایه بودیم. کنار استخر دوتا تنور نون لواش یا نون محلی دیده میشه که ظاهرا"برای پخت نون درستش کردن . یکی دود آتش رو دیوارشه و یکی دیگه تازه درست شده ولی تنها کابرد فعلی اونها اینه جایی برای آشغال… باز هم آشغال و آشغال وآشغال…چند متر اونطرف تر هم یه گودال کوچیکیه که پر از آشغاله که سعی کردن با سوزوندن اونها از بینشون ببرن ولی قوطی های فلزی و پلاستیکی رو چطور از بین میبرن…واقعا" که…
ما از خودمون با یه چایی دبش پذیرایی کردیم و مشغول گپ و حرف شدیم…شام رو کمی زود خوردیم و کم کم خودمون رو برای یه بازدید شبانه از آسمان کویری آماده کردیم…ساعت ده به راه افتادیم و نم نمک از کاروانسرا و هیاهوی اونجا دور شدیم . هوا چندان سرد نبود ولی یه کاپشن و حتی کلاه رو می طلبید.ما برای اینکه بتونیم آسمون پر ستاره رو ببینیم و احتمالا" گردن درد هم نگیریم خوابیدیم روی زمین …تاریک بود و به غیر از یه چراغ قوه دستی چیزی نداشتیم تازه به همون هم احتیاجی نبود…در اطرافمون تک و توک نوری دیده می شد که افرادی مثل ما زده بودن به دل شب تا کمی به آسمون نزدیکتر بشن…ما به علت سردی زمین نمی تونستیم زیاد رو زمین دراز بکشیم ولی ارزشش رو داشت تونستیم چندتایی هم شهاب آسمونی ببینیم از همون هایی که دل به رفتن دارن و یه جا بند نمیشن…
دیگه داشت حسابی سردمون میشد که راه برگشت رو در پیش گرفتیم و قدم زنان به سمت کاروانسرا که چراغهاش روشن بود راه افتادیم . البته این چراغها مال اکیپی بود که خیلی مجهز اومده بودن و با خودشون موتور برق آورده بودن بود…یه گروه پر از جنب و جوش و سر و صدا…
توی اون تاریکی مطلق نمی دونم چطوری تونستم شتر سیاهی رو ببینم که داشت از ما دور می شد…اونهم با چشمهای عینکی ام…شتر بدون هیچ صدایی راه میرفت و فقط میشد سایه ای از اون رو دید…
به چادرهامون برگشتیم و آماده خواب شدیم…ولی چه خوابی، کوفتمون شد، چون در نزدیکی ما چند نفری بودن که بدون مراعات حال دیگرون برای خودشون می خوندن و بلند بلند حرف میزدن که این وضعیت تا حدودای ساعت دو بعد از نیمه شب طول کشید…نمی دونم بعضی از این آدمها برای چی به یه همچین جاهایی میان…جایی که میشه و باید از سکوت اون لذت برد با ندونم کاری بعضیها به گند کشیده میشه…همه چی رو با هم قاطی می کنن … حالا بماند ماشینهایی که نصف شب رسیده بودن و سر و صدای خودشون رو داشتن…بهتون پیشنهاد می کنم اگه گذرتون به اون طرفها افتاد و اهل سکوت هستین کمی دور تر از استخر و کاروانسرا چادر بزنین تا حداقل از دست اینجور آدمها در امان باشین…
صبح ساعت پنج از خواب بیدار شدیم و شال و کلاه کردیم و به سمت شرق و خونه خورشید راه افتادیم…کمی از کاروانسرا دور شده بودیم و بجز دو گروه چند نفره که اونها هم به استقبال خورشید می رفتن بقیه در خواب ناز بودن…
سعی کردیم سر زدن خورشید رو از لا به لای بوته های نسبتا" بلندتر و کمی هم نیمچه رمل ها ببینیم که موفق هم شدیم… چه طلوعی…دیدنی و زیبا و با عظمت… تا تونستیم عکس گرفتیم و عشق کردیم . تقریبا" هرکدوممون با فاصله از هم تنها بودیم و تو حال خودمون…بعد از بالا اومدن کامل خورشید به هم پیوستیم و عکسها رو به هم نشون دادیم و به چادر ها برگشتیم … حالا وقت صبحونه بود…با مشارکت هم یه صبحانه سالم و مقوی خوردیم و بساط رو جمع کردیم و گذاشتیم تو ماشین و رفتیم به سمت رمل های با شکوه …
اول تو مسیر به چاه دستکن رسیدیم یه چاه آجری با جوبی سیمانی … سطح آب دو متری از زمین پایینتر بود و یه دلو هم کنارش بود که می تونستی باهاش آب رو بیاری بالا. آبش به آب شیرین منطقه معروفه اما کمی شوره و چندان برای خوردن مناسب نیست…بعد از چاه به دو راهی رسیدیم که در انتهای مسیرسمت چپی اتوبوسی دیده میشد که ما همون مسیر رو انتخاب کردیم ولی جلوتر خوردیم به تلی از گل خشک شده که به کف ماشین گیر می کرد . برگشتیم و از راه سمت راستی ادامه راه دادیم که راه درست هم همین راه بود. کمی جلوتر به پای اولین ردیف رمل های بلند رسیدیم … قبل از ما هم اومده بودن و حالا بالای رمل ها بودن. ما هم شروع کردیم به بالا رفتن از اونها… منیژه و ندا گترهاشون و بستن و با پوتین رفتن بالا اما من پوتینم رو در آئردم و گردنم آویزون کردم و پا برهنه قدم رو رمل ها گذاشتم. جاهایی که هنوز آفتاب نخورده بود شنهاش سرد بود اما جاهای آفتاب خورده گرم و کمی هم داغ بود . البته نه اونقدر که نتونی پا برهنه روشون قدم برداری. اینطوری حس خوبی هم داره…رفتیم بالا و از اونجا پشت این رملها که تا چشم کار میکرد پر از رمل های کوچیک و بزرگ بود دیده میشد اونهم با نمایی از دریاچه نمک . . منظره قشنگی بود سعی کردیم روی شنها سر بخوریم که کاری بیهوده بود باید یا مثل ببخشید خرها غلت می زدی می اومدی پایین یا از خیرش می گذشتی…به هر حال کلی از راه رفتن و دویدن توی شیب رملها کیف کردیم و برگشتیم کاروانسرا.
وقتی رسیدیم کاراوانسرا درش باز بود و می تونستی از اون دیدن کنی…ظاهرش تمیز و مرتب بود و چند تا از اون اتاقک هاش پر بود. منظورم اینه که توش بودن و شب قبل رو اونجا گذرونده بودن…سه تا منقل با آتیش توپ به راه انداخته بودن که بعد از کمی سیخهای جوجه کباب و گوجه فرنگی روی اونها جای گرفت …اونهم ساعت ده صبح!!!
آقای کیانی تونست با نگهبان اونجا که اسمش آقای امینیان بود گپ کوتاهی بزنه… میگفت که جدیدا" اداره میراث فرهنگی اجازه اقامت رو به مردم نمیده . حالا درسته یا نه نمی دونیم ولی سنگین تره که بگن اجازه نمی ده چون که همه کنار استخر اتراق می کنن.
و وقتی ازش پرسید که اینها پس کی اند گفته اینها خانواده بچه های میراث فرهنگی اند… ما که بخیل نیستیم… باشن…
ساعت یازده از کاروانسرا به سمت کاشان راه افتادیم.و ساعت یک و نیم دم رستوران یاسمن بودیم و رفتیم ناهاری خوردیم و به سر و وضعمون رسیدیم و به دنبال کارواشی بودیم تا یه حال مشتی به ماشین بده چون اگه این کارو نکنی نمک پدر ماشین رو در میاره…
تو کاشان یه کارواش دستی پیدا کردیم و دادیم ماشین رو از تو و بیرون و زیر قشنگ شست و نیم ساعتی هم طول کشید که آخرین چایی رو هم خوردیم و به سمت تهران راه افتادیم چیزی حدود ساعت 8 به تهران رسیدیم و من ساعت 9 خونه بودم …
اینو هم بگم که هزینه این سفر با پول یه باک بنزین و کارواش برای من چیزی حدود هشت هزارو پونصد در اومد…دنگی دنگی بود دیگه…
راستی باید روز دوم دستشویی رو میدیدی…آب منبع تموم شده بود و مردم هم خودشون رو زده بودن به بی خیالی و گور بابای بقیه … البته می بخشید منو …ولی آخه به این مردم زبون نفهم چطور میشه فهموند که این جاها مال خودشونه … یه کمی دل بسوزونن … به خدا راه دوری نمیره… حالا خودشونو که ببینی تو کامیون هیجده چرخ هم نمیشه ادعاهای روشنفکریشون رو جا داد…آخه آدم به کی بگه…