واگویه های مسافر در راه
… برف می آید، سردم می شود و دلم باز هوای کویر می کند.
حال و هوای راه رفتن پابرهنه بر شن های نرم و داغ ، مثل اون بار که با دکتر اینوئه تو " ریگ جن " گم شدیم ( ما گم نشدیم ؛ راننده مون ما رو گم کرد!) و ما ماندیم و ریگ جن و فقط یه جمله کوتاه انگلیسی تونست به هردومون بفهمونه که اینجا وایستیم ، مردیم . آب و دونمون همرامون بود و یه چیزایی هم برای گم شدن داشتیم!
یادمه آفتاب ، بی رحمانه می سوزاند و خوب که برشته شدیم ، دلم هوای برف کرد. دلم خواست تو " تنگ آب مراد " بودیم و باز با چکش از اون ناقوس های کلیسای سن قدیس خودم بالا می رفتم . انگشتام یخ رو لمس می کرد ، یخ می کردم.
بخار داغ نفس نفسام یه ابر یخی می شد و سبیلام قندیل یخی می بست و درست اون موقع ، باز یاد کویر می افتادم؛ یاد واحه مصر و آرسون ، یاد آفتاب داغ محمد آباد و حلوان ، یاد لوت ، یاد ده سلم و … ؛ یادم می افتاد که چطور به راه زدیم و اونجا بود که رو اون رمل ها یه دفعه دلم خواست کفش هامو بکنم و آویزون گردنم کنم و راه برم و رفتم و رفتیم تا هنوز که یادم هست ! شن ها مثل دل این موقعم ، با هر قدم ، هری می ریخت پایین و برای برداشتن اون یه قدم هم پاری وقت ها شیش بار فرو می رفتم تا یه بار بالا بیایم؛ درست مثل حالا که شیش بار زبونمو دور دهنم می چرخونم تا یه حرفو بزنم و نمی شه و نمی شه و تا کی نخواهد شد.
برف آمده ، کوه ها مثل آدم خوب ها همه بدی ها رو روپوش کردن ، نه سیاهی ، نه سنگ و نه دره ! و لا بد تو تنگه ، باز آبشار بالای " لونه روباه " یخ بسته و باز ، فردا صبح بایستی دوباره بگردیم دنبال یه تنه درخت بلند که بذاریم رو تن سرد رود و ازش رد شیم تا برسیم پای قامت اون قندیل بور ، تا باز ازش برم بالا ، تا باز نفسم یخ بزنه ، تا باز سردم بشه ، تا باز دستام از خستگی و سرما بی حس شه ؛ اونقدر که نتونم روش آویزون شم و بیفتم ، تا باز اون ناقوس خاموش و سرد منو پس بزنه ، تا باز خیس و یخ کرده ، گوشه اون لونه روباه یه جای خشک پیدا کنم تا دستامو دور لیوان داغ قهوه حلقه کنم ، تا پاهای یخ کردمو هی همین طوری تکون بدم ، تا … تا باز فرصت کنم کفشامو به گردنم آویزون کنم و رو شن های داغ راه برم و تا باز بتونم تو داغی اون شن ها و سردی فردا و فرداها ، این دل یخ کردمو با خودم این ور و اون ور بکشم … راستی شما لای شن ها به دل خشک مچاله پیدا نکردین؟
نظرات بسته شده است.