گزارش عبور از مسیر عروسان به طرود

به درستی نمی دانم آنچه مرا همراه با دوستان به بیابانها و صحراها می برد،‌ زیبایی صحرا و دوری از شروشور شهر است یا همسفر شدن با گروهی که دوستی خود را در شبهای بی آلایش و همراهی یکدیگر یافته اند. رفقایی که همپا و همسفره یکدیگرند. بی محابا برای کمک به یکدیگر می شتابند و عبور از راه و بی راه را با همدلی و صفا به ماجرایی دلچسب و به یاد ماندنی بدل می کنند. این بار نیز سفر با تماس محسن آغاز شد. وی گفت ماشینت را آماده کن از عروسان به بیابان می زنیم و مسیری دشوار را تا طرود می پیماییم. خبر همراهی با  دوستان بر اشتیاقم افزود.


چهار خودرو ساعت پنج صبح بر سر قرار در جاده خاوران به هم رسیدند. ساعت ۵:۳۰ صبح چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹ از تهران به سمت شرق راهی شدیم.
باران بی وقفه تا حوالی سمنان بارید. نرسیده به سمنان در ابوانکی توقفی یکساعته داشتیم. ۳ جیپ دیگر نیز به گروه ملحق شدند.  صبحانه گرم در هوای بارانی سرد پاییزی دلچسب بود. پس از سمنان در باغی کنار جاده باقالی پلو با گوشت و سالاد شیرازی صرف شد. ساعت ۱۵ بسمت دامغان حرکت کردیم. در محور سمنان دامغان پلیس راه و نیروی انتظامی به خودرو ها توقف داد و پس از ضبط مدارک راننده ها و خودرو ها مارا به پاسگاه آبخوری منتقل کردند. زیبایی پاسگاه آبخوری گفتنی نیست. باید ساعتی را آنجا بازداشت باشی تا به کلامم برسی. یک ساختمان قلعه مانند با حیاطی بسیار وسیع که بر روی تپه ای مشرف به کویر از جنوب و دامنه های جنوبی البرز از سمت شمال مشرف است. ضلع شرقی پاسگاه چنارهای بلند پاییزی دارد که خودرا با خاک و افق نارنجی هماهنگ کرده اند. برخورد صمیمی نیروی پلیس در پاسگاه یاد شده نیز بیاد ماندنی است. ماشین ها را بازرسی کردند و اجازه ادامه سفر دادند. گفتنی است که محسن با پرادوی خود چند کیلومتری از ستون ماشینهای قدیمی ما جلوتر بود. پس از آنکه تلفنی به اوگفتم ما را به پاسگاه منتقل می کنند و تو برو و آفتابی نشو بی درنگ خود را به مار رسانید. ای کاش همه پاسگاهها به زیبایی و صمیمیت پاسگاه آبخوری بود. یکی از دوستان حکایتی از سفری به قیچ کلات گفت و دل از پرسنل آن حوالی ربود و با پاسگاه نشینان دوست شدیم. یک سر تا جندق راندیم و پس از چندمین سوختگیری بسمت کوره گز حرکت کردیم. نخلهای شکسته و روبه مرگ روستای مصر یاد آور نخلستانهای آبادان زمان جنگ بود. در طول مسیر جلال که عاشق سرعت است دلکو ماشین مرا نیز صفایی داده بود تا مانند بی ام و حرکت کنم. مشکلی نبود جز آنکه دیگر ماشین براحتی روشن نمی شد و پس از روشن شدن نیز خاموش نمی شد و دقایقی پس از آنکه آن را ترک نموده بودم سرفه می کرد و سعی می کرد دوباره روشن شود! فرصتی برای تنطیم موتور نبود. چراغهای کوره گز از دور نمایان شد. فکر آرمیدن در کلبه ای روستایی خستگی از تنم می ربود ولی شب را در روستا نماندیم و در ریگ زاری نزدیک اطراق کردیم. چه شبی بود. هیزمی گرد آمد و آتشی افروخته شد. برخی چادر به پا کردند. چای و شامی و استراحتی. نیمه شب حمید و محسن برای راهنمایی ۲ خودرو دیگر که قرار بود به گروه ملحق شوند کوره گز را ترک کردند. سر انجام در ساحل جنوبی دشت مرکزی تیم کامل شد.


آسمان صاف شده بود. شام جوجه بود. نوشیدنی فراوان بود و دوستان صمیمی. خاطره گفتیم، چای خوردیم و گاه در سکوت رقص آزاد ترین شعله های آتش را به تماشا نشستیم. بر روی ماسه ها دور از آتش و مست از آسمان زیبا در میان بوته ها بخواب رفتم. صبح با صدای بیدار باش بیدار شدم. آنها که خارج چادر خوابیده بودند نیمه شب به ماشین ها یا چادر ها پناه برده بودند. زمین تر بود. ماشین ها شسته شده بودند. نیمه شب رگباری زده بود و زمین نم داشت و من حتی صدای باران را نشنیده بودم. کیسه خواب نم داشت. از خواب نمناک و عمیق تنها نمی بر لباسهایم مانده بود. دوستی گفت دنیا را آب ببرد تورا خواب می برد و درست می گفت. دشت زیبایی بود مشرف به کوه جنی. محسن گفت که ماسه ها تا نزدیک قله از کوه بالا رفته اند. این که من و محسن بارها با جن ها در آنجا ملاقات داشته ایم یک شوخی بود که ۲ همسفر جوان را دقایقی مسخ کرده بود. چنان در توصیف اجنه مهارت به خرج دادم که محسن از خنده ترکید و دستمان رو شد. صبحانه نیم رو با پیاز داغ فراوان و عدسی بود. حمید ماشینم را به ترفته العینی تنظیم کرد. در بیابان همراه با حمید بیش از نمایندگی های مجاز در تهران قادر به رفع اشکالات احتمالی بودیم.


سالها با دوستان، صحرا پیموده ایم سخت و آسان، ولی اینبار هیبت کویر بر همه چیز سایه انداخته بود. نه تپه ای نه نشانه ای. خاک و بود خاک تا افق از هر سو. تنها تغییر بافت زمین و ضربه های فرمان و دست اندازها یاد آور تغییر بود. صحرا چنان وسیع بود که ماشین ها و گرد و غبارشان در افق ناپیدی می شد. سکوت هیچستان را شکسته بودیم. مسیر گاهی غیر ممکن می نمود و گاهی هموار و آسان. گذر از میان تپه های نمکی که به ارتفاع خودرو ها بود مانند بازی کردن در فیلم های جرج لوکاس هنگام کشف سیاره ای دوردست بود.


دشوار ترین قسمت مسیر گذر از رودخانه هایی بود که نمک سطح آنها را به ظاهر سخت کرده بود. لایه ای چند سانتیمتری از نمک که مانند سرامیک برای پیاده قابل اتکا و محکم بود ولی زیر وزن چند تنی خودرو های پر از سرنشین و آب و بنزین مانند پوست تخم مرغ در هم می شکست و گروه را به تلاش بیشتر وا می داشت. در زیر نمک گلی چسبناک و پر آب چرخها را در بر می گرفت. محسن و حمید گمانه ای و گداری می زنند بر سطح رودخانه و درحالی که ما استراحت می کنیم به دنبال یافتن راهی برای عبور از رودخانه چند کیلومتری از ما دوری می شوند. عبور از چند رودخانه نمکی نیمی از روز را به خود اختصاص داد. برای صرف ناهار فرصتی نبود. پس بسمت طرود در شمال به حرکت ادامه دادیم.


در ۶۰ کیلومتری جنوب طرود اطراق کردیم. بابک که با حوصله در انتها ستون حرکت می کرد و قطعات یا وسایلی که از ماشینها جدا شده بود را به همراه می آورد فریاد زد این چراغ ماشین کیست؟ قبلا نیز درب های یک میول را که از پشت هایلوکس به زمین افتاده بود یافته بود. با تاریک شدن هوا حوالی ساعت ۱۸ ناهار و شام را یکی کردیم. نوشیدیم با پسته و خرما و گل گفیتم و شنیدیم.


افق مسطح و باز بود. نه کوهی نه دودی و آسمان تا لب خاک پر ستاره بود. گویی ستارگان در دور دست بر سطح خاک می ساییدند تن خودرا که گردون بگردد. گاهی شهابی عرض آسمان را می دوید. چراغهای طرود در افق کورسویی می زند. زمین سرد و هیزم کم بود. برخی چادر زدند و برخی در ماشین ها به خواب رفتند. چند نفر از دوستان به دور آتش تا نیمه شب از اینجا و آنجا گفتند و آتش را زنده نگاه داشتند. با تمام شدن هیزم گفتگو نیز پایان یافت و سرما از لای تار وپود کیسه به درون خزید. شبهای سرد بر ارزش روز می افزایند. دمیدن خورشید گرما بخش بود ولی می بایست به راه ادامه می دادیم. با راهنمایی حمید و ابزارهای کامل آهنگری که به همراه دارد قطعه ای از یک فنر شکسته را تعمیر کردیم. پایه باطری جلال نیز شکسته بود که با کمربند و تسمه فیکس شد. شلنگ هیدرولیک کوراندو پاره شده و قابل تعمیر هم نبود. توپی چرخ جلوی پاژن نیز ترکیده بود.


محسن و حمید مسیر را با جی پی اس و نقشه های محل کنترل نمودند. پرندگان محلی که هنوز تنشان به تن آدمیزاد نخورده بود تا چند قدمی ما می آمدند و کنجکاوانه در بین بچه ها راه می رفتند و خرده نانی و غذایی می یافتند.


ریحانه برای باز گرداندن یک تکه پلاستیک که باد با خود می برد چند صد متری دوید و موفق شد.هنگامی که بی رمق بازگشت همه آماده رفتن بودند. از گروه ما اثری نمی ماند به جز رد چرخها و خاطراتی شیرین که با نسیم بعدی از ذهن کویر محو می شود.


به هنگام خروج از کویر در پای تپه ای توقف کردیم. همگی سر خوش از عبور از مسیری دشوار و بکر. حمیرا از تبه بالا رفت و عکسهایی به یاد ماندنی گرفت .هنوز تا طرود چند ساعتی مانده است. از یک مسیل خود را به طرود می رسانیم. ساعت ۱۲ نیمه شب است. حمید و گروهی می خواهند شب دیگری را در صحرا بسر برند پس محسن،‌من و ۲ ماشین دیگر به سمت تهران حرکت می کنیم. پس از چند روز مرور عکسهای زیبایی که حمیرا و ریحانه گرفته اند حواسم را می رباید. باز هم باید رفت.

نظرات بسته شده است.