پاره ای از سفرنامه بیابان
به نان نشسته بودیم که پیرمرد از راه رسید بی تعارف تقاضای آب کرد .در خصلت آدم های بیابان تعارف راهی ندارد . تشنه تشنه است و توهم که اب داری و تمام! پک و پوزش را که از اب پاک کرد به تعارف ما بر سفره نشست لقمه ای گرفت و فرو داده و نداده گفت عمو مگر ما خودمان بیل به کمر مان خورده !!که یکی دیگر بیاید انغوزه بیابانمان را ببرد ؟!
بیش از هر چیز مرد بیابان حرفش حرف انغوزه بود و مرافعه هایشان با یزدی ها و. دیگرانی که از دور ها می امدند و انغوزه بیابان او را جمع می کردند آنغوزه در بیابان های خدا حکم جواهر داشت و از پولی که از آنغوزه میشد در آورد می توانست نان داشته باشد و شتر چیزی که اکنون نداشت و در پی داشتنش هرم آفتاب و طوفان شن جلودارش نبود خط و شکن پیشانی آفتاب خورده اش به شصت سالگی راه می برد و در همه شصت سال عمرش از بیابان خالی اطراف بیرون نرفته بود و نمازش را که سلام داد پرسیدم قبله از چه راهی یافته است رو به سمت کوهی اشاره کرد که در هرم افتاب ظهر و سراب به لوزی شکسته بسته ای می مانست و گفت :
– قبله که از هر جا بروی پیداس شب به راه مکه روز به افتو ! تازه خدا را به دل یافته ایم قبله بهانه است و بلند شد که تا برود. بطری آب معدنی همراهش کردیم .
پرسید این خالی اش را به کار ندارید . گفتیم نه اگر بیشتر می خواهی خالی هم زیاد داریم . چند تایی برداشت و زیر لب گفت تو این بیابون قمقمه خالی هم غنیمت است. رفت ! گم شد در هرم بیابان و سراب با دنیای خلوتش. دنیایی خالی تر از بیابانی که از آن او بود و چاهی وآنغوزه ای که دیگرانش به یغما می بردند !
عباث
نظرات بسته شده است.